طبیب نگاهی به زخم پهلوی متوکل انداخت و گفت: «ای خلیفه، این زخم به دلیل عفونت زیادی که در آن جمع شده، روز به روز ورماش بیشتر میشود».
متوکل نالهای کرد و گفت: «فکر چاره باشید که این درد مرا از پای در میآورد.»
طبیب نگاهی به صورت رنگ پریده متوکل انداخت و گفت:« باید سر زخم را بشکافیم تا عفونت بیرون بیاید».
ـ سر زخم را بشکافید؟! من همینطورهم آرام و قرار ندارم، چه رسد به این که بخواهید چاقو را به زخم نزدیک کنید.
طبیب دیگر گفت: «ای خلیفه! هیچ راهی غیر از این وجود ندارد». فتح بن خاقان تعظیمی کرد و گفت: «ای خلیفه! اگر اجازه بدهی، شخصی را نزد علی النقی بفرستیم. شاید دوایی برای این مرض شما داشته باشد».
متوکل با اشاره سر، حرف او را تایید کرد. فتح بن خاقان بیرون رفت و لحظاتی بعد برگشت و گفت:« حتماً غلام با راه چارهای بر خواهد گشت». بطحایی که چشم دیدن امام را نداشت، گفت: «هیچ کاری از او بر نمیآید». طبیب نگاهی تمسخر آمیز به فتح بن خاقان انداخت و گفت: «چه راهی غیر از شکافتن سر زخم وجود دارد؟!» مادر متوکل با دستمال اشکهایش را گرفت و پیش خود گفت: «نذر میکنم اگر فرزندم شفا پیدا کند، کیسهای زر برای امام بفرستم».
ساعتی بیشتر نگذشته بود که غلام وارد جمع شد و گفت: «امام گفت که پشکل گوسفند را در گلاب بخیسانید و آن را روی زخم ببندید».
صدای خنده فضای اتاق را پر کرد.
ـ پشکل؟!
ـ عجب حرفی!
ـ واقعاً مسخره است.
صدای فتح بن خاقان آنها را به خود آورد:
ـ حرف امام بیحساب نیست. به آنچه دستور داده، عمل کنید. ضرری نخواهد داشت.
و برای تهیه آن، از در بیرون رفت. یکی از اطبا گفت: « بهتر است ما هم بمانیم تا نتیجه کار را ببینیم».
ساعتی بیش از گذاشتن دارو روی زخم نگذشته بود که شکافته شد و عفونت بیرون زد. طبیب که به زخم خیره شده بود، با ناباوری گفت: «به خدا قسم که علی النقی دانای به علم است و حرفهای ما درباره او اشتباه بود».
بطحایی که کنار متوکل ایستاده بود، این حرف برایش گران آمد. سر در گوش متوکل برد و گفت: « ای خلیفه! بهتر است زودتر این طبیبان را مرخّص کنی. جایز نیست در حضور شما کسی را مدح کنند که خلافت شما را قبول ندارد».
متوکل که کمی دردش آرام شده بود، به آنها گفت: «شما مرخص هستید، میتوانید بروید». و رو به بطحایی گفت: «اگر داروی علی النقی نبود، من الآن حال خوشی نداشتم».
بطحایی چشمهای نگرانش را به زمین دوخت و به فکر فرو رفت. متوکل که متوجه نگرانی او شده بود، گفت: «در چه فکری؟ اتفاقی افتاده؟»
ـ ای خلیفه! علی النقی مال و اسلحه زیادی در خانه خود جمع کرده است و میخواهد علیه شما قیام کند. بهتر است زودتر فکر چارهای بکنی . متوکل دستش را به هم کوبید و نگهبان را صدا زد.
ـ برو سعید حاجب را خبر کن.
طبیب که به زخم خیره شده بود، با ناباوری گفت: «به خدا قسم که علی النقی دانای به علم است و حرفهای ما درباره او اشتباه بود»
وقتی سعید وارد شد، متوکل گفت: «همین امشب مخفیانه به منزل علی النقی برو و هر چقدر اسلحه و اموال دارد، به اینجا بیاور».
تاریکی کوچه را پوشانده بود. سعید نردبان را به دیوار کاهگلی تکیه داد و از آن بالا رفت. خود را به دیوار آویزان کرد تا جاپایی پیدا کند که صدای امام او را به خود آورد:
ـ ای سعید! همان طور بمان تا برایت شمعی بیاورم.
گوشه عمامه پشمی را دور سرش پیچید و از روی سجادهای که روی ایوان انداخته بود، بلند شد. وقتی امام شمع را به حیاط آورد، سعید جاپایی پیدا کرد و خود را از دیوار پایین کشید. امام با دست اشاره کرد و گفت: «برو اتاقها را بگرد و هر چه پیدا کردی، بردار».
سعید به فرش حصیری کف اتاق چشم دوخت و گفت : «ای سید! شرمندهام. مرا ببخش. دستور خلیفه بود»، و به طرف اتاقها رفت.
ـ ای خلیفه! در منزل علی النقی غیر از شمشیر که غلافی چوبی دارد و این کیسه چیزی پیدا نکردم. نگاه متوکل به یکی از کیسهها افتاد که مهر شده بود. رو به سعید گفت: «این که مهر مادرم است. برو او را صدا کن».
کیسه دیگر را باز کرد، چهارصد دینار داخل آن بود. وقتی مادرش وارد شد، کیسه را زمین گذاشت و گفت: «مادر! این کیسه را در منزل علی النقی پیدا کردیم که نشان مهر شما روی آن است. میخواهم بدانم مهر شما روی این کیسه چه میکند».
مادر متوکل نگاهی به کیسه انداخت و گفت: «چند روز پیش نذر کردم که اگر شفا پیدا کنی، ده هزار دینار برای امام علی النقی بفرستم. نشان مهر خود را نیز بر آن زدم».
صورت متوکل از شرم سرخ شد، رو به سعید گفت: «شمشیر و این کیسهها را بردار و کیسهای دیگر به آن اضافه کن و به منزل علی النقی برو و عذرخواهی بکن».