4- در بهشت
باز همان ثقه جلیل القدر فرموده: شنیدم امام عسکرى صلوت الله علیه مىفرمود: «ان فى الجنة باباً یقال له المعروف لا یدخله الا اهل المعروف» در بهشت درى هست که نامش معروف است از آن در داخل بهشت نمىشود مگر اهل نیکى در دنیا. من در نفس خودم خدا را شکر کردم و شاد شدم که براى رفع حاجتهاى مردم خودم را به زحمت مىانداختم.
امام به من نگاه کرد و فرمود: آرى، یا ابا هاشم! به کار خودت ادامه بده، اهل احسان در دنیا اهل احسان در آخرتند، خدا تو را از آنها قرار دهد و رحمتت کند.4
5- تفسیر آیه
از ابو هاشم روایت شده که گوید: از حضرت عسکرى صلوات الله علیه از آیه «ثم اورثنا الکتاب الذین اصطفینا من عبادنا فمنهم ظالم لنفسه و منهم مقتصد و منهم سابق بالخیرات بادن الله» سؤال کردم.5
فرمود: هر سه گروه از آل محمداند(ص)، ظالم به نفس از آنها کسى است که بامام معتقد نیست، مقتصد کسى است که عارف به امام باشد، سابق به خیرات خود امام است. من پیش خود درباره مکرمتى که به آل محمد (ص) داده شده فکر مىکردم: گریهام گرفت .
امام به من نگاه کرد و فرمود: عظمت شأن آل محمد بزرگتر از آن است که به نظرت آمده، خدا را حمد کن که تو را به ولایت آنها معتقد و متمسک کرده است. روز قیامت با آنها خوانده خواهى شد وفتى که هر جمعیت با امامش خوانده مىشود، تو بر خیرى.6
6- خبر غیبى
ثقة الاسلام کلینى و شیخ مفید نقل مىکنند از اسماعیل بن محمد که گوید: در راه ابو محمد عسکرى نشستم، چون از آنجا گذر کرد به او از فقر شکایت کرده و قسم خوردم که نه درهمى دارم و نه زیادتر از آن. نه طعام صبح دارم و نه شب. امام (علیه السلام) فرمود: به خدا دروغ قسم مىخورى. با آن که دویست دینار دفن کردهاى!! ولى این حرف من بدان معنى نیست که به تو چیزى ندهم، اى غلام! هر چه دارى به او بده، غلامش صد دینار به من داد.
بعد فرمود: تو از پولى که دفن کرداى در وقت حاجت محروم خواهى شد. امام (علیه السلام) راست فرمود، من آنچه امام داده بود خرج کردم، به مخارج احتیاج شدیدى پیدا کردم، درهاى روزى براى من بسته شد. دفینه را بیرون آوردم، چیزى نیافتم، بعد معلوم شد که پسرم جاى آنها را دانسته و آنها را برداشته و فرار کرده است. دیگر چیزى از آنها به دست من نرسید.
7- سه نادره
على بن محمد بن زیاد گوید: به محضر أبى احمد بن عبدالله وارد شدم، نامه امام حسن عسکرى (علیه السلام) را پیش رویش دیدم که نوشته بود: من از خدا انتقام این طاغى (مستعین عباسى) را خواستم، خدا او را بعد از سه روز خواهد گرفت: «انى نازلتالله فى هذا الطاغى یعنى المستعین و هو اخذه بعد ثلاث».
چون روز سوم رسید، مستعین از خلافت خلع شد و آخر کارش به آن جا رسید که کشته شد.7نگارنده گوید: به واسطه شورش که بر علیه آن خبیث به وجود آمد، خودش از خلافت خلع و با خانوادهاش به «واسط» رفت، معتز عباسى سعید بن صالح را فرستاد تا سر مستعین را بریده پیش معتز آورد.
ابوهاشم جعفرى گوید: شنیدم امام عسکرى صلوات الله علیه مىفرمود: از گناهانى که بخشوده نمىشود، سخن شخص است که بگوید: اى کاش جز به این گناه مؤاخذه نشوم: «من الذّبوب التى لا تغفر قول الرجل لَیتنى لا اواخذ الاّ بهذا» من به خودم گفتم: این بسیار دقیق است سزاوار است که انسان از خودش و از کارش همه چیز را بررسى کند.
امام (علیه السلام) فرمود: راست گفتى یا ابا هاشم! ملازم باش به آنچه ضمیرت به نظر آورد چون شرک آوردن خفىتر است از حرکت مورچه ریز در روى سنگ صاف در شب ظلمانى و از حرکت مورچه ریز بر روى پلاس سیاه: «فقال یا ابا هاشم صدقت فالزما حدثت به نفسک فان الا شراک فى الناس اخفى من دبیب الذر على الصفا، فى اللیلة الظلماء و من دبیب الذر على المسح الاسود» 8.
ابو هاشم جعفرى گوید: فهفکى از امام عسکرى صلوات الله علیه پرسید: چرا زن مسکین و ضعیف از ارث یک سهم مىبرد و مرد دو سهم؟ فرمود: چون براى زن جهاد و نفقه (مخارج خانه) و دیه بر عاقله نیست، اینها بر عهده مردان است .
من در پیش خود گفتم: نقل شده که ابن أبى العوجاء این سؤال را از امام صادق (علیه السلام) کرده بود و امام همین جواب را داده بودند... امام رو کرد به من و فرمود: آرى این سؤال ابن أبى العوجاء است، و جواب از ما یکى است وقتى که مسأله یکى باشد، پاسخ جارى شده براى آخر ما آنچه است که جارى شده براى اول ما، اول و آخرما در علم و کار یکى است، رسول خدا و امیرالمؤمنین بر ما فضیلت دارند«فاقبل على فقال: نعم هذه مسالة ابن ابى العوجاء والجواب منا واحد اذا کان المسالة واحدا، جرى لا خرنا ما جرى لا ولنا و اولنا و آخرنا فى العلم و الامر سواء ولرسول الله و امیرالمؤمنین فضلهما» 9.
8- امام در زندان
یکى از نوادگان حضرت کاظم (علیه السلام) به نام محمد بن اسماعیل گوید: گروهى از بنى عباس و چند نفر دیگر از منحرفین به نزد صالح بن وصیف، رئیس شرطه سامراء آمده و گفتند: ابو محمد عسکرى را که زندان کردهاى بر او سختگیر و نگذار که در استراحت باشد.
صالح گفت: مىخواهید چه بکنم، دو نفر که در نظرم از همه شریرتر بودند، بر او مأمور کرده بودم، چنان اهل عبادت و نماز شدهاند که خارج از حد است. آنگاه گفت: آن دو را آوردند، گفت: واى بر شما! جریان شما درباره این مرد چیست؟! گفتند: چه بگوییم در خصوص مردى که در روز، روزه است و همه شب را مشغول به عبادت حق!! با کسى سخن نمىگوید، به غیر عبادت مشغول نمىشود.
چون به او نگاه مىکنیم بندبند شانههایمان به لزوه مىافتد و چنان مجذوب مىشویم که قدرت از دست ما مىرود، چون بنى عباس این را شنیدند ذلیلانه بر گشتند. 10
9- خبر از وفات فضل بن شاذان
شیخ کشى در رجال خود از محمد بن ابراهیم وراق سمرقندى نقل کرده گوید: بقصد حج از وطن خویش بیرون شدم، خواستم قبل از حج به زیارت مردى از اصحاب برسم، او معروف به صدق و صلاح و ورع و خیر بود، نامش بورق و در «بوشنجان» از روستاهاى هرات سکونت داشت.
چون به زیارت او رسیدم، صحبت از فضل بن شاذان نیشابورى به میان آمد، بورق گفت: او مبتلا به «بطن» شدید11 بود بطورى که در یک شب صد تا صد و پنجاه دفعه به قضاى حاجت مىرفت، من سالى به حج رفته به خدمت محمد بن عیساى عبیدى رسیدم، او را شیخ فاضلى یافتم... عدهاى نیز با او بودند ولى همه را محزون و غمگین دیدم.
گفتم: جریان چیست؟ گفتند: ابو محمد عسکرى (علیه السلام) را زندان کردهاند من به حج رفتم، پس از اتمام مراسم حج باز به خدمت محمد بن عیسى رسیدم، دیدم شادمان است، گفتم: خبر چیست؟ گفت: امام (علیه السلام) از زندان آزاد شدهاند.
بعد من به سامرآء آمدم و کتاب «یوم و لیلة» را با خود داشتم، به خدمت امام (علیه السلام) رسیدم و کتاب را به ایشان نشان داده و گفتم: فدایت شوم اگر صلاح بدانى، به آن نگاهى کرده و اظهار نظر فرمایى، امام (علیه السلام) همه آن را ورق زد و فرمود: این صحیح است، شایسته است عمل شود، گفتم: فضل بن شاذان بشدت مریض است، مىگویند: شما نسبت به ایشان خشم گرفتهاید، چون گفته: وصى ابراهیم از وصى محمد (ص) بهتر است، ولى او چنین چیزى نگفته، بلکه به او دروغ بستهاند.
امام صلوات الله علیه فرمود: آرى به او دروغ بستهاند، خدا به فضل رحمت کند، خدا به فضل رحمت کند«رحم الله الفضل، رحم الله الفضل». بورق گوید: چون از سامرآء برگشتم دیدم فضل بن شاذان در همان ایام که امام به او رحمت فرستاد از دنیا رفته بود. 12
ناگفته نماند کتاب «یوم ولیله» تألیف یونس بن عبدالرحمان مولى آل یقطین است، کشى در رجال خود از احمد بن ابى خلف نقل مىکند گوید: مریض بودم، ابوجعفر جواد (علیه السلام) به عیادت من آمد، کتاب یوم و لیله را در بالاى سر من دید، آن را تا آخر ورق زد و مىفرمود: «رحم الله یونس، رحم الله یونس، رحم الله یونس» 13
و نیز از ابو هاشم جعفرى نقل کرده گوید: کتاب یوم و لیله یونس را محضر امام عسکرى (علیه السلام) بردم، به آن نگاه کرد و ورق زد، بعد فرمود «هذا دینى و دین آبائى حقا» 14 نجاشى در رجال خویش نقل کرده که آن حضرت از ابوهاشم پرسید: این کتاب تصنیف کیست؟ جواب داد: تصنیف یونس آل یقطین، فرمود: «اعطاه الله بکل حرف نورا فى الجنة».
10- نواده حبابه والبیّه
حبابه والبیه زنى بود که در کوفه به خدمت امیرالمؤمنین (علیه السلام) رسید و گفت: یا امیرالمؤمنین! خدا تو را رحمت کند، دلیل امامت چیست؟ امام سنگى را نشان داد و فرمود: آن سنگ 15 را پیش من آور، زن سنگ را پیش امام آورد، حضرت مهر خودش را به سنگ زد (اثر مهر در سنگ آشکار شد). بعد فرمود: یا حبابه! وقتى که یک نفر ادعاى امامت کرد و توانست ماند من این سنگ را مهر کند بدان او امام مفترض الطاعة است.
این زن تا زمان امام رضا (علیه السلام) زنده ماند، با معجزه امام سجاد (علیه السلام) جوانى به او بازگشت و سنگ را تا مهر امام ثامن (علیه السلام) رسانید، 16 آنگاه فرزندان وى در زمان امامان دیگر این کار ادامه دادند.
ثقه جلیلالقدر داود بن قاسم جعفرى گوید: نزد امام حسن عسکرى (علیه السلام) بودم که به امام گفتند: مردى از اهل یمن اجازه ورود مىخواهد، امام اجازه فرمود، دیدم مردى بلند قامت و قوى بازو داخل شد، به امام سلام ولایت داد، حضرت جواب داده و امر به نشستن کرد.
او در نزد من و چسبیده به من نشست، من به خود گفتم: اى کاش مىدانستم این شخص کیست؟ امام (علیه السلام) فرمود: این از فرزندان آن زنى است که پدران من سنگى که او داشت مهر کردهاند، و اثر مهرشان در آن نقش شده است، آن را آورده است تا من نیز مهر کنم. بعد فرمود: سنگ را بیاور، او سنگ را بیرون آورد، دیدم جایى از آن صاف است و مهر نخورده .
ابو محمد عسکرى (علیه السلام) آن را گرفت، مهر خویش بیرون آورد و آن را مهر کرد، گویى الان نقش مهر را مىبینم که «الحسن بن على» بود، من به مرد یمانى گفتم: تا به حال امام را دیده بودى؟ گفت: نه واللّه ولى مدتى بود که به دیدارش شایق بودم، گویى الساعه جوانى که او را ندیده بودم نزد من آمد و گفت: برخیز به محضر امام برو، من وارد خدمتش شدم.
سپس مرد یمانى برخاست و مىگفت: «رحمة الله و برکاته علیکم اهل البیت ذریة بعضها من بعض اشهد بالله ان حقک الواجب کوجوب حق امیرالمؤمنین والائمة من بعده صلوات الله علیهم اجمعین»آنگاه رفت و دیگر او را ندیدم.
ابو هشام گوید: از او پرسیدم اسمت چیست؟ گفت: نام من مهجع پسر صلت پسر عقبه، پسر سمعان، پسر غانم، پسر ام غانم و آن زن اعرابیه یمنى صاحب سنگى است که امیرالمؤمنین (علیه السلام) بر آن مهر زد و فرزندانش مهر زدند تا زمان امام أبى الحسن رضا (علیه السلام). 17 مجلسى رحمة الله آن را در بحار: ج 50 ص 302 از ابوهاشم از اعلام الورى نقل کرده و اشعار ابوهاشم را نیز درباره آن آورده است .
11- کار عیسى بن مریم (علیه السلام)
ثقه جلیل القدر احمد بن اسحاق اشعرى گوید: به امام حسن عسکرى صلوات الله علیه گفتم: چیزى بنویسید تا من خط شما را بشناسم، وقتى که نامهاى آمد بدانم که شما مرقوم فرمودهاید. امام فرمود: آرى، بعد فرمود: یا احمد! خط با درشتى و کوچکى قلم فرق مىکند، در خط من بودن شک نکن.
آنگاه دواتى خواست و شروع به نوشتن کرد، به فکرم آمد که قلم امام را به عنوان تبرک از او بخواهم، چون از نوشتن فارغ شد با من صحبت مىکرد و قلم را با دستمال دوات پاک مىفرمود، بعد قلم را به طرف من آورد و فرمود: بگیر یا احمد! گفتم: فدایت شوم عارضهاى پیش آمده که مرا غمگین کرده است، خواستم از پدر بزرگوارتان بپرسم میسر نشد و رحلت فرمود. گفت: یا احمد! آن چیست؟ گفتم: مولاى من! از پدرانت نقل شده: انبیاء بر پشت مىخوابند، مؤمنان بر طرف راست، منافقان بر طرف چپ و شیاطین بر رویشان: «نوم الانبیاء على اقفیتهم و نوم المومنین على ایمانهم و نوم المنافقین على شمائلهم و نوم الشیاطین على وجوههم».
فرمود: چنین است گفتم: مولاى من! من هر قدر تلاش مىکنم که بر پهلوى راستم بخوابم خوابم نمىبرد، امام (علیه السلام) مقدارى ساکت شد، بعد فرمود: یا احمد! جلو بیا، من جلو آمدم، فرمود: دستت را به زیر لباست داخل کن، داخل کردم، آن حضرت دست خویش را از زیر لباس بیرون آورد و زیر لباس من برد، آنگاه دست راستش را به پهلوى چپ من و دست چپش را به پهلوى راست من سه دفعه کشید.
احمد بن اسحاق مىگوید: از روزى که امام این کار را کرد، دیگر نمىتوانم بر پهلوى چپ بخوابم، خوابم
نمىبرد. 18
نگارنده گوید: این نظیر جریان حضرت عیسى (علیه السلام) که با دست کشیدن، کور مادرزادى را شفا مىداد و آدم مبروص را صحت مىبخشید و مردگان را زنده مىکرد. خداوند از زبان عیسى مىفرماید: «و أبرى الاکمه و الابرص و أحى الموتى باذن الله» آل عمران: 49، پیامبران و امامان (علیه السلام) در ولایت تکوینى همه از یک افاضه مدد گرفتهاند.
12- یک ارشاد بخصوص
ابوالقاسم کوفى در کتاب تبدیل مىنویسد: اسحاق کندى در زمان خود فیلسوف عراق بود، او شروع به نوشتن کتابى در«تناقض قرآن» (نعوذ بالله) کرد، شغلش را به آن منحصر نمود و در خانه خود نشست تا بتواند آن را زود بنویسد. روزى یکى از شاگردان او محضر امام حسن عسکرى (علیه السلام) آمد.
امام فرمود:آیا در میان شما مرد رشید و کاملى نیست تا استادتان را از نوشتن چنین کتاب باز دارد؟!! او جواب داد: ما از شاگردان او هستیم، چگونه مىتوانیم به او در چنین کار یا غیر آن اعتراضى بکنیم.
امام (علیه السلام) فرمود: آیا مىتوانى آنچه را که من مىگویم به او بگویى؟ گفت: آرى، حضرت فرمود: پیش او برو و با او انس برقرار کن، چون با او خصوصیت پیدا کردى، بگو: براى من مسألهاى پیش آمده که مىخواهم از تو بپرسم، او خواهد گفت: بپرس.
بگو: اگر گوینده این قرآن بیاید و بگوید: غرض من آن نیست که تو فکر کردهاى، آیا جایز است که چنین باشد؟ او در جواب به تو خواهد گفت: جایز است، زیرا او آدمى است چون بشنود مىفهمد. و چون چنین جواب داد، بگو: از کجا مىدانى شاید غرض گوینده قرآن غیر از آن است که تو گمان مىکنى. در این صورت معانى را در جایى مىنهى که گوینده، آن را اراده نکرده است .
آن شخص پیش اسحاق کندى رفت و مطابق دستور امام با او انس پیدا کرد. و آن سؤال را از وى کرد، اسحاق پیش خود فکر کرد، دید چنین چیزى جایز است، گفت: تو را به خدا قسم مىدهم این سؤال را از کجا دانستهاى؟ گفت: سؤالى است که به ذهنم رسید و به تو گفتم.
گفت: نه هرگز، شخصى مانند تو چنین فکرى نتواند، بگو ببینم از کى یاد گرفتهاى؟ گفتم: ابومحمد حسن عسکرى مرا به این کار امر کرد. گفت: الان راست گفتى وگرنه این سؤال جز از بیت او خارج نمىشود، آنگاه آتشى آماده کرد وآنچه نوشته بود مبدّل به خاکستر نمود.19
13- تشریف بردن آن حضرت به گرگان
جعفر بن شریف گرگانى گوید: سالى که به حج مىرفتم در «سر من رأى» (= سامرّا) به خدمت امام عسکرى (علیه السلام) رسیدم، مردم آنجا مقدارى مال توسط من ارسال کرده بودند خواستم از امام بپرسم که آن را به کجا تحویل دهم، حضرت پیش از سؤال من، فرمودند: آنچه آوردهاى به خادم من، مبارک تحویل بده، این کار را کردم.
بعد گفتم: شیعیان شما در گرگان به محضرتان سلام مىرسانند، فرمود: مگر بعد از حج به گرگان نخواهى رفت؟ گفتم: چرا، فرمود: از امروز تا صد و هفتاد روز به گرگان باز مىگردى، روز جمعه سوم ربیع الاخر در اول روز وارد آن جا خواهى شد، چون وارد شدى به آنها بگو که در آخر همان روز من به آنجا خواهم آمد.
برو در هدایت و رشاد، بدان که خدا تو را و یاران تو را در این مسافرت سلامت خواهد داد، بسلامت به خانوادهات باز خواهى گشت. براى پسرت شریف پسرى به دنیا خواهد آمد، نام آن را صلت بن شریف بن جعفر بن شریف بگذارد، خداوند او را بزرگ خواهد کرد و از شیعیان ما خواهد بود.
گفتم: یابن رسول الله! ابراهیم بن اسماعیل جرجانى مردى است از شیعیان شما، به دوستان شما بسیار کمک مىکند، در هر سال بیشتر از صد هزار درهم در این باره خرج مىنماید و او یکى از ثروتمندان گرگان است. فرمود: خداوند به ابى اسحاق در مقابل احسانش جزاى خیر بدهد، گناهانش را بیامرزد و به او پسر کامل الخلقهاى عطا فرماید، به او بگو: حسن بن على مىگوید: نام پسرت را احمد بگذار.
من از خدمت امام مرخص شدم، خداوند مرا در سفر سلامت داد تا روز جمعه سوم ربیع الاخر در اول روز آنطور که امام فرموده بود وارد گرگان شدم، دوستان به دیدار من آمدند، به من تهنیت مىگفتند. به آنها گفتم که: امام صلوات الله علیه وعده کرده در آخر امروز به گرگان تشریف بیاورد، آنچه لازم دارید بخواهید و مسائل و حوائجتان را در نظربگیرید.
آنان چون نماز ظهر و عصر را خواندند همه در خانه من جمع شدند، به خدا قسم که در یک حالت بى خبرى بودیم ناگاه دیدیم که امام تشریف آوردند و به جمع ما داخل شدند و پیش از ما به ما سلام کردند، ما از آن حضرت استقبال کرده، دست مبارکش را بوسیدیم.
امام صلوات الله علیه فرمودند: من به جعفر بن شریف وعده کردم که در آخر این روز به این جا آیم، نماز ظهر و عصر را در سامراء خوانده با اینجا آمدم تا با شما تجدید عهد نمایم و الان به وعده خود عمل کردهام، مسائل و حوائج خویش را بگویید.
در آن وقت، اول نضربن جابر عرض کرد: یابن رسول الله! پسرم، جابر یک ماه است که چشمش بینایى خود را از دست داده است، دعا کنید که خداوند بینیاى او را باز گرداند. امام (علیه السلام) فرمود: او را پیش من آورید، حضرت دست مبارکش را بر چشم او کشید، در دم بینایى خویش را باز یافت، بعد یکى پس از دیگرى آمده از حوائج خویش سؤال مىکردند، امام حاجاتشان را برآورد و براى آنها دعاى خیر کرد و همان روز برگشت.20
نگارنده گوید: آمدن امام (علیه السلام) به گرگان نظیر جریان على بن خالد و جریان آمدن تخت ملکه سباء به محضر سلیمان است که در حالات امام جواد (علیه السلام) گذشت، و شفا دادن آن حضرت نظیر کار عیسى بن مریم (علیه السلام) است که خدا درباره او فرموده: «و أبُرى الاکمه والابرص و أُحى الموتى بإذنِ اللّه» (آل عمران: 49)، و خبر دادن از غیب از علوم خدایى است که در اختیار آنان علیهم السلام بود.
14- جریان فصد
یکى از پزشگان نصارى به نام بطریق که بیشتر از صد سال عمر داشت و در شهر «رى» مشغول طبابت بود مىگوید: من شاگرد دکتر «بختیشوع» پزشک مخصوص متوکّل بودم، او براى کارهاى مخصوص مرا مأموریت مىداد، روزى حسن بن على بن محمد عسکرى به او سفارش کرد که بهترین شاگردانش را پیش او بفرستد تا با فصد (رگ زدن) از او خون بگیرد، او مرا براى این کار برگزید و گفت: ابن الرضا از من خواسته که کسى را براى فصد (رگ زدن) پیش او بفرستم.
تو برو و بدان که او در این روز داناترین کس زیر آسمان است، حذر کن از این که بر خلاف دستور او کارى کنى. من خدمت او رسیدم، فرمود: برو در فلان اتاق باش تا تو را بخواهم، من در وقتى که وارد خدمت او شدم براى فصد و خون گرفتن مناسب بود. ولى او مرا در وقتى خواست که براى «فصد» مناسب نبود.
طشت بزرگى حاضر کردند من رگ اکحل امام را فصد کردم، 21مرتب خون مىآمد تا طشت پر از خون گردید، فرمود: خون را قطع کن، من رگ را بستم، خون قطع گردید، امام دستش را شست و بست، فرمود به همان حجره برگشتم، براى من طعام زیادى گرم و سر آوردند و تا عصر در آنجا ماندم.
آنگاه مرا خواست و فرمود: رگ را باز کن، رگ را باز کردم، خون شروع به آمدن کرد تا طشت مزبور باز پر از خون گردید، فرمود: خون را قطع کن، من خون را بستم، امام دستش را بست و مرا به همان حجره باز گردانید، من شب را در آنجا ماندم.
چون صبح شد و آفتاب بالا آمد مرا خواست، باز طشت را حاضر کردند فرمود: خون را باز کن، من رگ را باز کردم، این دفعه خونى مانند شیر سفید آمد، تا طشت پر گردید، فرمود: خون را قطع کن، رگ را بستم، امام دست خویش را بست، مرا مقدارى لباس و پنجاه دینار داد و فرمود: این را بگیر و از کمى آن معذرت خواست، من آن را گرفته و برگشتم، به وقت برگشتن گفتم: آیا سفارشى ندارید؟ فرمود: آرى، آنان که از «دیر عاقول» با تو رفاقت خواهند کرد، با آنها خوب رفیق باش.
من پیش «بختیشوع» برگشته، جریان را باز گفتم، گفت :حکماء اتفاق دارند که در بدن انسان بیشتر از هفت امناء خون نمىشود، 22 این که تو مىگویى اگر از چشمه آبى هم خارج شود عجیب است، عجیبتر از آن، جریان شیر است، استادم به فکر رفت .
آنگاه سه روز مرتب کتابها را مطالعه مىکردیم تا براى این واقعه نظیرى پیدا نماییم، ولى چیزى پیدا نشد، بعد گفت:
در عالَم نصرانیت داناتر به طب کسى نماند مگر راهبى در «دیر عاقول»، آنگاه براى او نامهاى نوشت و جریان را گزارش کرد.
من نامه را به دیر عاقول بردم و آن راهب را صدا کردم، از بالاى دیر سر بلند کرد و گفت: تو کیستى؟ گفتم: شاگرد بختیشوع. گفت: نامهاى آوردهاى؟ گفتم: آرى. زنبیلى از پشت بام با طنابى پایین فرستاد، نامه را در آن گذاشتم و بالا کشید چون نامه را خواند، فى الفور پایین آمد و گفت: آیا تو این فصد را انجام دادهاى؟ گفتم: آرى. گفت: طوبا به حال مادرت. آنگاه قاطرى سوار شده و با من به طرف سامرآء آمد، چون به سامرآء رسیدیم، ثلثى از شب مانده بود، گفتم: دوست دارى کجا بروى، آیا به خانه استادم یا به خانه آن کس؟ بعد به خانه ابن الرضا رفتیم، پیش از اذان به آن جا رسیدیم.
غلام سیاه پوستى در را باز کرد و گفت: کدام یک ازشما راهب دیر عاقول هستید؟ راهب جواب داد: من هستم فدایت شوم، گفت: پیاده شو. بعد آن خادم به من گفت: این قاطرها را نگاه دار. آن دست او را گرفت و به داخل خانه برد.
من در آن جا ماندم تا صبح شد و آفتاب بلند گردید، ناگاه دیدم که راهب خارج شد و لباس رهبانیت را انداخته و لباس سفیدى پوشیده و اسلام آورده است، بعد به من گفت: اکنون مرا پیش استاد خودت ببر. من از را به خانه بختیشوع بردم، استادم با دیدن او یه سویش دوید، و گفت: چه عاملى تو را از دین خودت بیرون کرد؟
گفت: مسیح را پیدا کرده و در دستش اسلام آوردم. گفت: مسیح را پیدا کردى؟! گفت: نه، بلکه نظیر او را پیدا کردم، این کار را در جهان جز مسیح کسى انجام نداده است!!! این مانند آیات و براهین مسیح است.
نگارنده گوید: این واقعه را علامه مجلسى رضوان الله علیه در بحار: ج 50 ص 261 از مختار خرائج: ص 213 نقل کرده است، مرحوم ثقة الاسلام کلینى آن را بطور اختصار در کافى: ج 1 ص 512 باب مولد ابى محمد الحسن بن على نقل مىکند و در آخر آن فرموده: «فقال لى ان هذا الذى تحکیه عن هذا الرجل فعله المسیح فى دهره مرة.»
مجلسى رحمة الله علیه در مرآت العقول در شرح حدیث کافى، حدیث خرائج را که در بالا نقل شد، نقل فرموده و در آخر گوید:» و الظاهر اتحاد الواقعة و یحتمل التعدد». ناگفته نماند این واقعه از مصادیق ولایت تکوینى است که خداوند در اختیار اهل بیت علیهم السلام قرار داده بود، امام صلوات الله علیه مأموریت داشت با این واقعه آن راهب را مسلمان نماید.
15- احسان عالى
محمد بن على بن ابراهیم گوید: کار معاش بر ما تنگ شد، پدرم گفت: برویم محضر ابو محمد حسن عسکرى، گویند: آدم باسخاوتى است، گفتم: با او آشنایى دارى؟ گفت: نه، او را نمىشناسم و تا به حال او را ندیدهام.
در راه که براى دیدن او مىرفتیم پدرم گفت: اى کاش پانصد درهم به من مىداد، دویست درهم براى لباس، دویست درهم براى آرد و صد درهم براى مخارج. من هم در دلم گفتم: اى کاش مىفرمود به من سیصد درهم مىدادند، با صد درهم الاغى مىخریدم، صد درهم براى مخارج و صد درهم براى لباس، در این صورت به طرف قزوین و همدان براى کار مىرفتم.
چون به در خانه آن حضرت رسیدیم غلامى بیرون آمد و ما را با نام صدا کرد و گفت: على بن ابراهیم و پسرش محمد داخل شوند، چون به خدمتش رسیده و سلام عرض کردیم، فرمود: یا على! چه چپز سبب شده که تا این وقت از ملاقات ما تأخیر کردهاى؟! گفتم: یا سیدى! مقید بودم که در این حال تنگدستى محضر شما آیم.
و چون از خدمت ایشان بیرون آمدیم غلامش آمد و به پدرم کیسهاى داد و گفت: این پانصد درهم است، دویست درهم براى لباس، دویست درهم براى آرد و صد درهم براى نفقه، بعد کیسه دیگرى به من داد و گفت: این سیصد درهم است، با صد درهم الاغ بخر، صد درهم براى لباس و صد درهم براى نفقه، به سوى جبل (همدان و قزوین...) و به طرف «سورا» 23سفر کن.
ابن کردى، راوى حدیث مىگوید: او به «سورا» رفت و در آن جا زنى تزویج کرد و در یک روز چهار هزار دینار به خانهاش وارد شد، با وجود آن، قائل به وقف و از واقفیّه بود، به او گفتم: آیا دلیلى روشنتر از این به امامت او مىخواهى؟! گفت: راست مىگویى ولى ما در کارى و در گروهى هستیم که به آن عادت کردهایم.24
و نگارنده گوید: واى به حال او! خدا هدایتش کرده ولى هدایت خدایى را نپذیرفته است «و ما یغنى الایات و النذر عن قوم لا یومنون».
16- امام حسن عسکرى (علیه السلام) و أبوالادیان
ابوالادیان گوید: من از خدمتگزاران امام حسن عسکرى (علیه السلام) بودم و نامههاى آن حضرت را به شهرها مىبردم، در بیمارى که امام با آن از دنیا رفت به خدمتش رسیدم، حضرت نامههایى نوشت و فرمود: اینها را به مدائن مىبرى، پانزده روز در سامراء نخواهى بود، روز پانزدهم که داخل شهر شدى خواهى دید که ناله از خانه من بلند است و جسد مرا در محل غسل گذاشتهاند.
گفتم: مولاى من! اگر چنین شود، امام بعد از شما کیست؟ فرمود: هر که جواب نامههاى مرا از تو بخواهد، گفتم: شاهد دیگرى بفرمایید، فرمود: هر که بر جنازه من نماز گزارد قائم بعد از من است. گفتم: باز شاهد دیگرى بفرمایید، فرمود: هر که خبر دهد به آنچه در همیان (کمربند) است، او امام بعد از من است .
هیبت و عظمت امام مانع شد که بگویم: آنچه در همیان است یعنى چه؟ من نامههاى آن حضرت را به مدائن بردم، و جواب آنها را گرفته، روز پانزدهم داخل سامرآء شدم، دیدم همان طور که فرموده بود از خانه امام ناله بلند است و دیدم برادرش جعفر (جعفر کذاب) در کنار خانه آن حضرت نشسته و شیعه در اطراف او، به وى تسلیت و به امامتش تبریک مىگویند!!!
من از این جریان یکه خورده و در پیش خود گفتم: اگر جعفر امام باشد، پس جریان امامت عوض شده است، چون من خودم با چشم خود دیده بودم که جعفر شراب مىخورد و قمار بازى مىکرد و اهل تار و طنبور است، من هم جلو آمده، رحلت برادرش را تسلیت و امامتش را تبریک گفتم. ولى از من چیزى نپرسید.
در این هنگام عقید خادم بیرون آمد و به جعفر گفت: مولاى من! برادرت را کفن کردند براى نماز بیایید، 25 جعفر داخل خانه شد، شیعه در اطراف او بودند، سمان و حسن بن على معروف به سلمه پیشاپیش آنها بودند.
چون به صحن خانه آمدیم حسن بن على صلوات الله علیه را کفن کرده و در نعش گذاشته بودند، جعفر برادر آنحضرت پیش رفت تا بر جنازه امام نماز گزارد، چون خواست تکبیر نماز را بگویید، ناگاه طفیل گندمگون و سیاه موى که دندانهاى پیشینش تا حدى از همه فاصله داشت بیرون آمد و لباس جعفر را گرفته و کنار کشید.
و گفت: عمو! کنار شو، من سزاروارترم که بر پدرم نماز بخوانم، جعفر در حالى که قیافهاش متغیر شده بود کنار رفت، آن کودک بر جنازه امام نماز خواند و حضرت را در کنار قبر پدرش امام هادى دفن کردند.
بعد همان کودک رو کرد به من که: اى مرد بصرى! جواب نامههاى را که با تواست بده، من جواب نامههاى را داده و پیش خود گفتم: این دو شاهد (نماز بر جناره و خواستن جواب نامهها)، فقط همیان ماند. آنگاه پیش جعفر آمدم که صدایش بلند بود، حاجز وشّاء که حاضر بود به جعفر گفت: آن کودک کى بود؟!! مىخواست با این سؤال جعفر را مجاب کند، جعفر گفت: والله تا به حال او را ندیده و نشناختهام.
در آن جا نشسته بودیم که گروهى از اهل قم آمدند و از امام حسن عسکرى (علیه السلام) پرسیدند، چون دانستند که امام رحلت فرموده است، گفتند: جانشینش کیست؟ حاضران جعفر را نشان دادند، آنها به جعفر سلام کرده تسلیت و تهنیت گفتند، و گفتند: نامهها و پول آوردهایم، بفرمایید: نامهها را کدام کسان نوشتهاند و پول چقدر است، جعفر از این سؤال بر آشفت و برخاست و در حالى که گرد جامههاى خود را پاک مىکرد، گفت: اینها از ما مىخواهند که علم غیب بدانیم!! در این میان خادمى از خانه بیرون آمد و گفت: نامهها از فلان کس و فلان کس است و در همیان هزار دینار هست که ده تا از آنها را آب طلا دادهاند. آنها نامهها و همیان را داده و به خادم گفتند:
هر که تو را براى گرفتن همیان فرستاده ،او امام است جعفر بن على به نزد معتمد خلیفه عباسى آمد و این جریان را به وى گفت، معتمد مأموران خویش را فرستاد، خادمه صیقل نامى را از خانه امام گرفته و به او گفتند: آن کودک کجاست؟ او گفت: من اطلاعى ندارم ولى خودم حامله هستم، خواست با این کار امر آن کودک (صاحب الامر) را پنهان دارد.
صیقل را به قاضى ابوالشوارب سپردند تا وضع حمل در نزد او باشد، در آن بین عبیدالله بن یحیى بن خاقان ناگهان از دنیا رفت و صاحب زنج در بصره قیام کرد، این جریان اوضاع را آشفته نمود، صیقل از موقعیت استفاده کرده از خانه قاضى بیرون آمد وو الحمد لله رب العالمین لا شریک له .26
پىنوشتها:
1- کمال الدین: ج 2 ص 384 باب 38، آنگاه در ص 409 .407 هشت روایت دیگر از آن حضرت درباره مهدى موعود (علیه السلام) آورده است .
2- رعد: 39.
3- بحار: ج 50 ص 257.
4- کافى: ج 2 ص 469 کتاب الدعاء.
5- مناقب: ج 4 ص 436.
6- بحار: ج 50 ص 254.
7- مناقب آل ابى طالب: ج 4 ص 431.
8- فاطر: 32.
9- بحار: ج 50 ص 259.
10- کافى: ج 1 ص 509 ارشاد: ص 323.
11- مناقب: ج 4 ص 439.
12- مناقب: ج 4 ص 437.
13- کافى: ج 1 ص 512 باب مولد ابو محمد الحسن بن على، ارشاد مفید ص 324.
14- بطن مرضى است که انسان از آمدن غائط جلوگیرى نتواند و ذره ذره بیرون مىآید.
15- رجال کشى: ص 451 فضل بن شاذان
16- رجال کشى: یونس بن عبدالرحمن.
17- رجال کشى: یونس بن عبدالرحمن.
18- عبارت عربى «حصاة» است ظاهراً منظور سنگ کوچکى است .
19- اصول کافى: ج 1 ص 346 باب ما یفصل به بین دعوى المحق و المبطل، کمال الدین: ص 536 باب 49.
20- کافى: ج 1 ص 347 باب مایفصل به بین دعوى المحق و المبطل، غیبت شیخ: ص 122.
21- اصول کافى: ج 1 ص 513 باب مولدالعسکرى (علیه السلام).
22- مناقب ابن شهر آشوب: ج 4 ص 424.
23- بحار الانوار: ج 50 ص 263 از مختار الخرائج.
24- اکحل رگ معروف است در بازوى انسان که بیشتر آنرا فصد مىکنند.
25- امناء جمع مناء پیمانهاى است که با آن روغن را پیمانه مىکنند.
26- سورى بر وزن طوبى محلى است در عراق.
27- ارشاد مفید: ص 320 و کافى: ج 1 ص 506 باب مولد ابى محمد العسکرى (علیه السلام).
28- در حالات مهدى موعود (علیه السلام) خواهد آمد که تجهیز و غسل حضرت عسکرى (علیه السلام) توسط عثمان بن سعید رضوان الله علیه بوده است .
29- کمال الدین صدوق: ج 2 ص 475، باب ذکر من شاهد القائم (علیه السلام).
منبع:خاندان وحى، سید على اکبر قریشى، صص 729 - 707