حدیث عاشقی
وقتی گدای فاطمه بودن برای ماست
احساس میکنیم که دو عالم گدای ماست
با گریه بهر فاطمه آدم عزیز است
این گریه خانه نیست که دولت سرای ماست
اینجا به ما حسین حسین وحی میشود
پیغمبریم و مجلس زهرا حرای ماست
سلمان شدن نتیجه همسایگی اوست
زهرا برای سیر کمال ولای ماست
تنها وسیله ای که نخش هم شفاعت است
چادر نماز مادر ارباب های ماست
باران به خاطر نوه ی فضه میرسد
ما خادمیم و ابر کرم در دعای ماست
فرموده اند داخل آتش نمیشویم
فردا اگر شفاعت زهرا برای ماست
شاعر: علی اکبر لطیفیان
تشییع آیینه
نیـمـه شــب، تـابـــوت را بـرداشـتـنــد
بـــار غــــم بـر شــانـــه هـا بگذاشتنــد
هـفـت تــن، دنـبــال یـک پیکــر روان
وز پــی آن هـفــت تـن، هفـت آسمــان
ایــن طـرف، خیــل رُسُـــل دنبـــال او
آن طــرف، احمـــــد به استـقـبــــال او
ظــاهــرا تشیـیـع یـک پـیـکـــر ولــــی
بـاطـنــا تشـیـیـع زهــــرا و عـلـــــــــی
امشب ای مَه، مِهر وَرز و خوش بتاب
تـا بـبـیـنـد پـیـش پــایـــش آفــتـــــــــاب
ابـــرهــا گِـریـنــد بـر حـــال عــلــــــی
مــی رود در خــاک، آمـــال عــلــــــی
چـشـم، نــور از دسـت داده، پـا رمـــق
اشـک، بر مهتـاب رویش، چون شفـق
دل همه فریــاد و لــب، خاموش داشت
مــرده ای، تابــوت، روی دوش داشت
آهِ ســرد و بـغـض پـنـهـــان در گــلــــو
بـــود بــا آن عـــدّه، گـرم گفـت و گـــو
آه آه؛ ای همـرهـــان، آهــستـــه تـــــــر
مـی بـریـد اســـــرار را، سـربستــه تـر
ایــن تـــن آزرده، بـاشـــد جـــــان مــن
جــــــان فـدایـــش، او شـده قربـان مـن
همــــرهــان، ایـن لیـلـــه القدر من است
من هـلال از داغ و، این بــدر من است
اشــک مــن زیـن گــل، شــده گـلـفــام تر
هـسـتـی ام را مـی بـَریـــد، آرام تـــــــــر
وســعــتِ اشــکــم، به چشـم ابــر نیست
چــاره ای غیـر از نمـاز صبـــــر نیست
زیـن گـل من، بـاغ رضوان نَفحه داشت
مصحف من بود و هجـده صفحه داشت
مَرهـمـی خــــرج دل چــاکــــــم کـنـیـــد
هـمـرهــان، هـمــراهِ او خـــاکـــم کـنـیــد
از فدک تا کربلا ...
کاش در باران سنگ فتنه بر دیوار و در
سینه آیینه را میشد سپر، دیوار و در
زخم بود و شعلهای، بال هما آتش گرفت
ز آشیان سوخته دارد خبر دیوار و در
گردبادی بود و توفان، قاف را در برگرفت
ریخت از سیمرغ خونین بال، پر دیوار و در
دختر پیغمبر و تدفین پنهانی به شب!
وای بر امت، کند لب وا اگر دیوار و در
حیرتی دارم من از صبری که بر حیدر گذشت
ذوالفقار آرام بود و شعلهور، دیوار و در
استخوانی در گلو، خاری به چشم، آتش به جان
نالهها در چاه گاهی، گاه، بر دیوار و در
از فدک تا کربلا یک خط طغیان بیش نیست
سوخت آنجا خیمه، اینجا از شرر، دیوار و در
حسین اسرافیلی
تو قطره قطره میچکی
مادر ببین! غروب نشستم در آرزوت *** زانو بغل گرفته در آفاقِ جستجوت
وقتی که رنگ میپرد از گونه افق *** یعنی: دوباره شب شد از ابهام رنگ و روت
تو رو گرفته میرسی از کوچههای درد *** من قد خمیده میشکنم در دل سکوت
تو قطره قطره میچکی از چشم زینبین (ع) *** من واژه واژه لکنتم از بغضِ در گلوت
ارثیه تو بود به ما خسته وارثان *** سیلی و شکوهای که بخوانیم در قنوت
ماه (سحر) همیشه کبود است؛ بی گمان *** خونین شد، آبروی شفق ریخت از وضوت
الهام نوری
حقیقت پهلو شکسته
ای اشک مهلتی دل غمگین و خسته را *** چشمان غم گرفته در خون نشسته را
مولا کنار فاطمه بدرود میکند *** با بند بند خویش نگاهی گسسته را
بر دوش میگذارد و از خانه میبرد *** امشب علی، حقیقت پهلو شکسته را
از کوچههای کوفه که رد میشود، دریغ! *** در شعله میکشد دل درهای بسته را
او را به خاک تیره . . . نه! پرواز میدهد *** در آسمان کبوتر از بند رسته را
در صحن فاطمیه کنون شور دیگری است *** شوریدگان سینه زن دسته دسته را
بقیع بود و علی ..
شب فراق تو غم در کمین دلها بود *** شب غریبی و اندوه آل طه بود
به غیر غربت و غم با علی نبود *** آن شب شب فراق تو غم میهمان مولا بود
بقیع بود و علی بود و دردهای نهان *** و یک مدینه جفا بود و کین و حاشا بود
چراغ چشم تو خاموش شد در آن شب *** تار ولی علی نگران طلوع فردا بود
علی به بحر غم و گوهر ولایت *** او به چنگ فتنه سوداگران دنیا بود
به جز سکوت، علی را نبود دادرسی *** همیشه گرچه دلش در فغان و غوغا بود