پهلوی زمان شکسته است
سنگریزهها سیاه،
آسمان کبود،
دستهای مهربان کبود،
در سیاه، سوخته، مثل سینه زمینیان، آسمان.
پهلوی زمان شکسته است.
حق دارد آسمان اگر زانو بزند این همه غم را.
سکوت، غم بزرگی است که گلوی پرندهها را میفشارد.
بعد از تو، حق دارند اگر نخوانند. بعد از تو، رد پاها به کدام سو میروند؛ وقتی مدفنت، مشام هیچ نسیمی را معطر نمیکند؟ مبادا که بیراههها، نشان تو را دوباره بخواهند از همه صراطهای مستقیم، پنهان کنند! کاش نشانهای به قاصدکها میدادی! کاش...!
آه از اندوه ریحانه رسول
فاطمه علیهاالسلام ، صبر لایزال نبوی بود که در هیأت عفتی سر به فلک کشیده، چادر به سر میکشید و در کوچههای مدینه، در تمام رهگذرهای هستی، حضور خدا را به کائنات، یادآور میشد.
سیلی ستم و تازیانه کینه را به جان خرید تا هجوم تندبادِ انکار، شمع یکتنه حقیقت را خاموش نکند.
افسوس از سوره کوثر که در آن خانه گِلین، همسایه اهالی غفلت و سنگدلی شد! آه از زمزمههای شرحه شرحه بتول که در نیمهشبِ سجاده و تسبیح، ارکان عرش را به لرزه میافکند! آه از ریحانه رسول خدا صلیاللهعلیهوآله که در مشام حسادتِ زمین، به هدر میرفت و چشمانِ حقیقتستیز زمانه، رخساره طهارتش را طاقت نداشت.
گریه فاطمه علیهاالسلام ذوالفقار است
به گریهام نخندید، خوابآلوده مردم مدینه! گریه من، ذوالفقار من است. دختر رسول خدا صلیاللهعلیهوآله را با گریه چه نسبتی است؟ مرا با گریه نسبتی نیست؛ اگر گوشتان را سر شنیدن ندای حق باشد، مگر جز گریه، راه چارهای هست برای بیدار کردن شما؟! گریهام، ذوالفقار من است؛ پس بهراسید از گریه فاطمه تا دامن خوابتان را نگیرد و از نادانی بیدارتان نکند!
دیگر برای پشیمانی دیر شده است
خبر در شهر منتشر شده: دختر پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم را دیشب به خاک سپردند!
و علی در بقیع، چندین صورت قبر درست کرده تا کسی نتواند مزار واقعیات را پیدا کند.
مردم، به سرزنش هم مشغولند (وای بر ما! پیغمبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم یک دختر بیشتر نداشت. آن وقت او را به خاک سپردند. بیآنکه بر او نماز بخوانیم... حتی جای قبرش را نمیدانیم!) چه سرزنش عبثی! چه ملامت بیهودهای! دیگر برای پشیمانی، دیر شده است، خیلی دیر!
چه زود رفتی
قرآن را بوسیدم، گلبرگهای یاس، از لابهلای ورقها فرو ریخت. یاسها چقدر شبیه تواند، فاطمه! ای گمگشته بقیع! کدام گمشده به تو پناه آورد و پیدایش نکردی؟!
ای بهشت گمشده پهلو شکسته، کدام شکسته! از تو التیام جست و مرهم نگذاشتی؟! تو، آنسوی خودت بودی و همیشه بهترین را برای دیگران میخواستی و این است شیوه عشق، که از پدر به تو رسیده بود.
بانوی مهربانی و آیینهها، سلام!... اما چه زود وقت خداحافظی رسید.
غروب خورشید جوان
غروب، بر گستره خانههای ناهموار مدینه، سایه میافکند؛ غروبی سیاهتر و وحشت انگیزتر از پیش، غروبی که رنگ غربت داشت. داغی که بر سینه تاریخ، حک شد و خورشیدی که تلألو خویش را از خفتگان تاریکی برچید.
کسی که دریای وجود خویش را بستر پاکیزگی خلایق کرده بود و خیره در چشمش، آفتاب به نظاره مینشست، راه سفری دور در پیش گرفت. با هر طلوعش، دنیا از شانههای دردآشنایش سرازیر میشد و آسمان به زیر گامهایش جا گرفت.
عفت، گوشهنشین مکتب بانویی بود که حتی از نابینا، روی میگرفت. آری! او که در شأنش چنین سرودهاند: «چون نور بود؛ آنسان که برای دیدنش، چشم لازم نیست؛ از اینرو بود که از نابینا هم روی گرفت».