پیرمرد، خسته و گرسنه بود. در دنیا کسی را نداشت. لباس کهنه و چروکی بر تن داشت. انبوه ریش های سفید و نگاه خسته اش، توجه هر بیننده ای را جلب می کرد.
پیرمرد احساس بدبختی می کرد.حالت نگاهش طوری بود که هر کس می توانست بفهمد از غمی سنگین رنج می برد.
تنها امیدش به لطف پیامبر (ص)بود.به همین خاطر به دیدار پیامبر شتافت. پیامبر مثل نگینی در حلقه ی یارانش می درخشید. وقتی پیرمرد به یاران پیامبر نزدیک شد، توجه همه را به خود جلب کرد.پیامبر در حال صحبت، به چشم های پیرمرد خیره شد.
پیرمرد از نگاه محبت آمیز پیامبر احساس آرامش کرد. بعد در حالی که نگاه خسته ی خود را به زمین دوخته بود، گفت:
-یا رسول الله!گرسنه و ضعیف و درمانده ام!می بینید که بدبختی از سر و رویم می بارد.به فریاد من برسید!
پیامبر همچنان با محبت به چهره ی غمگین پیرمرد می نگریست. در آن هنگام چیزی نداشت که به پیرمرد ببخشد.کمی مکث کرد و سپس با امیدواری به پیرمرد گفت:
-من الان چیزی ندارم که به تو بدهم؛ اما تو را جایی می فرستم که به تو کمک کنم.
سپس به ابوذر که در فکر فرو رفته بود، اشاره کرد پیرمرد را به خانه ی حضرت زهرا (س)راهنمایی کند.
ابوذر همراه پیرمرد به سوی خانه ی حضرت زهرا(س)به راه افتادند. از آنجا تا خانه ی حضرت زهرا (س)، راهی نبود.ابوذر پس از مدت کوتاهی در مقابل خانه ی ساده ای ایستاد.کلون در را به صدا درآورد و پس از شنیدن صدای صاحبخانه، پیام پیامبر را به او رساند.در این هنگام پیرمرد، خود نیز به سخن درآمد و گفت:
-من پیرمردی ضعیف و ناتوانم.گرسنه ام!به جز یک لباس پاره چیزی ندارم.به فریادم برسید!
حضرت زهرا(س)از شنیدن پیام پدر و نیازمندی پیرمرد به فکر فرو رفت.درخانه ی کوچک آنها، وسایل اندکی وجود داشت که همه مورد نیاز بودند. تنها چیزی که شاید می توانست، آن را به پیرمرد ببخشد، پوست گوسفندی بود که شب ها زیر فرزندان کوچکش- حسن(ع) و حسین(ع)- می انداخت.حضرت زهرا(س)بدون درنگ به گوشه اتاق رفت، و آن پوست گوسفند را برداشت و در حالی که آن را به سوی پیرمرد دراز کرده بود، گفت:«خدا گشایشی در کار تو پدید خواهد آورد!»
پیرمرد، آن پوست را گرفت و ورانداز کرد، به نظرش قیمتی نداشت، به همین خاطر گفت:
-ای دختر پیامبر، این پوست برای من نفعی ندارد!من ناچیزتر از آن هستم که فکر می کنید!
حضرت زهرا(س) به فکر فرو رفت.ناگهان به یاد هدیه ی ارزشمندی افتاد.آن هدیه اگرچه قیمت چندانی نداشت، اما برای او بسیار گرانبها بود.دختر عمویش گردنبندی را به او هدیه کرده بود.حضرت زهرا آن گردنبند را که برایش خاطرات خوشی را زنده می کرد، بسیار دوست داشت و آن را به گردنش آویخته بود.با حرف پیرمرد، گردنبند را از گردنش باز کرد و به سوی او دراز کرد.پیرمرد گردنبند را گرفت.نگاهی به آن انداخت و تشکر کنان به سمت مسجد به راه افتاد.چهره ی پیرمرد باز و خندان شده بود.وقتی به چند قدمی یاران پیامبر رسید، گفت:
«چه کسی این گردنبند را از من می خرد؟ این گردنبند دختر پیامبر است.من حاضرم این گردنبند را بفروشم.»
پیامبر به گردنبندی که در دست های پیرمرد بود، نگاهی کرد و گفت:«این گردنبند را به چه قیمتی می فروشی؟»
پیرمرد گفت:«این گردنبند را می دهم و در مقابلش مقداری غذا، یک دینار پول، یکدست لباس و همین طور یک مرکب می گیرم!»
حرف پیرمرد که تمام شد، مقداد-یکی از یاران پیامبر-گفت:«من همه آن چیزها را که گفتی می دهم و گردنبند را از تو می خرم!با من بیا!»
مدت زیادی نگذشته بود که همه ی یاران پیامبر دیدند که غلام مقداد، دوان دوان به سوی پیامبر آمد پارچه پاکیزه ای را که در دست داشت، باز کرد و گردنبند حضرت زهرا (س)را به سوی پیامبر دراز کرد و گفت:«مقداد گفت که این گردنبند را به حضور شما بیاورم و از این پس نیز بنده، غلام و خدمتگزار شما باشم!»
پیامبر با مهربانی به سیمای غلام مقداد نگاهی کرد و گفت:«این گردنبند را به خانه ی دخترم، فاطمه ببر.من هم تو را به او بخشیدم!»
غلام مقداد، گردنبند را- همان طور که به حضور پیامبر آورده بود- در همان پارچه سفید و معطر پیچید، و به شتاب به سوی خانه حضرت زهرا(س)گفت:«ای غلام مقداد!تو از هم اکنون آزاد هستی!می توانی بروی!» و سپس فرمود:«این گردنبند چقدر پربرکت بود!شکمی را سیر کرد، برهنه ای را پوشاند، مرکبی را به محتاجی رساند و غلامی آزاد شد و سرانجام، دوباره به جای اولش بازگشت!»