باورم نمی شد. فکر کردم خیالاتی شده ام، با خودم و اندیشه ام کلنجار رفتم، نه! خیالات نبود، واقعیت داشت. من خواب دیده بودم، جزییات خوابم را هم می دانستم که در حافظه ام بایگانی شده بود. حیران مانده بودم از اسرار آن بانوی نورانی که گفته بود، فقط همین را بگو و از من نگو!
همان طور که روی تخت افتاده بودم و از شدت درد و ناراحتی به خودم می پیچیدم و با اشاره سر به مادرم که کنار تختم بود حالی کردم که حرف دارم، مادر آمد نزدیک، حرفم را شنید و گریه کرد، اشکهای مادر که زنی مؤمنه و اهل قرآن بود، مهر تأییدی بر آنچه در رؤیا شاهدش بودم، به حساب می آمد. مادر هنوز داشت گریه می کرد که با عجله رفت سراغ کادر پزشکی بیمارستان تا از آنها بخواهد مانع تدارک عمل جراحی من بشوند.
ایستاده بودم جلو مدرسه و منتظر مینی بوس سرویس دانش آموزان بودم که ناگهان احساس کردم تمامی دردهای دنیا را بر بدنم و بیشتر بر پاشنه پایم ریختند. فریادی را که از حنجره بیرون دادم هیچ وقت فراموش نمی کنم. فریادم چنان بود که از حال و هوش رفتم. فقط حس می کردم روی دست مردم هستم و بدنم تکان می خورد و توی ماشینی جابه جا می شوم.
از حاشیه تهران که خانه مان بود تا بیشتر نقاطش مرا به بیمارستانهای مختلف بردند و نظر همه شان این بود که نمی توانند کاری انجام بدهند. قرار شد مدتی بگذرد و زخم پاشنه پایم که خوب شد پایم را از بالای مچ قطع کنند، چرا که آن بخش از بدنم دیگر رگ و عصبی نداشت که بخواهد از مغزم فرمان ببرد.
کار همه شده بود گریه. خودم هم گیج بودم، من تازه داشتم پنجم دبستان را تمام می کردم و می خواستم در آینده فوتبالیست خوبی بشوم. اگر پایم از بالای مچ قطع می شد، دیگر چگونه می توانستم بدوم؟ در بیمارستانی در منطقه تجریش تهران بستری بودم و نوبت عمل جراحی پایم مشخص شده بود، مادرم که یار و همراه همیشگی ام بود، چنان بی تابی می کرد که غم و غصه های خودم را فراموش کرده بودم و دلم برای او می سوخت. توی دلم از خدا می خواستم کاری کند که مادرم آرام شود.
قرآن و کتاب دعا یک لحظه هم از دست مادر جدا نمی شد. با نگرانی نگاهش می کردم و زیر چشمی هوایش را داشتم. بنده خدا یکسره با چشمانی گریان به قرآن و ادعیه می نگریست و می گریست و نجوا می کرد. حتی یک بار از دلم گذشت و از خودم پرسیدم چرا خداوند متعال که خالق است و همه چیز ما در دست اوست و خودش گفته: «بخوانید مرا تا اجابت کنم شما را» به این همه خواهش و التماس مادرم پاسخی نمی دهد. شاید این اندیشه و اندیشه های دیگر بخشی از خصوصیات سنی آن روزهای من بود و به سادگی دنبال پاسخ سؤالاتم بودم.
مادر همچنان دعا می کرد و قرآن می خواند و می گریست که احساس کردم چشمانم سنگین شده، روی تختم جابه جا شدم و صورتم را گذاشتم روی بالش و با زحمت پلکهایم را باز نگه داشته بودم که...
احساس کردم اتاقی که داخل آن بستری بودم بسیار نورانی تر از قبل شده. حیرت زده به نور زیاد اتاق فکر می کردم که دیدم خانمی کنار تختم ایستاده و به من لبخند می زند. آن خانم خیلی نورانی بود و همچنان نگاهم می کرد. دلم می خواست به آن خانم بگویم از مادرم بخواهد که این قدر گریه نکند، اما آن قدر در نورانیت و جمال آن خانم محو شده بودم که زبانم باز نمی شد و فقط با نگاهم به او التماس می کردم.
لحظاتی به همان حال گذشت و آن خانم به یکباره گفت:
- اجازه نده چاقوی جراحی را به پایت بزنند.
این بار از خوشحالی حرف آن خانم توانستم حرف بزنم، تند و ذوق زده پرسیدم:
- خانم، شما کی هستید؟
آن خانم که هنوز داشت لبخند می زد، جواب داد:
- فقط اجازه نده چاقوی جراحی را به پایت بزنند، از من حرفی نزن...
نور اتاق دوباره کم شد، آن خانم دیگر کنار تختم نبود. می خواستم دنبالش بروم و پیدایش کنم. مادرم محکم بدنم را گرفته بود و التماس می کرد:
- حسین جان چرا این قدر تکان می خوری، خوب نیست، خونریزی پات دوباره شروع می شه...
داشتم با التماس گریه می کردم. از مادرم پرسیدم:
- کو؟ کجا رفت؟
مادر پرسید:
- کی؟!
گریستم و قصه را برای مادرم گفتم. مادر از خوشحالی گریه می کرد.
هر طوری که بود تیم پزشکی بیمارستان را متقاعد کردیم که پای مرا قطع نکنند. الان هم بیست سال است، با همان پایی که قرار بود قطع شود و قطع نشد فوتبال بازی می کنم.