مادرش به علت شرایط نابسامان محیط محله به «برات» اجازه نمیداد تا با دیگران دوستی کند. روزها گذشت و برات در مدرسه ابتدایی «رشدیه» ثبتنام و شروع به تحصیل کرد.مادرش که به رفت وآمدهای فرزندانش بسیار حساس بود و سعی میکرد تا آنها دوستانشان را از میان اقوام و فامیل انتخاب کنند به همین خاطر، برات نیز بیشتر اوقاتش را با پسر عمویش به تفریح و ورزش فوتبال میپرداخت. در یکی از روزهایی که برات به مدرسه میرفت،در راه برگشت کنار جمعی از افراد که به قماربازی می پرداختند، میایستاد و آنها را نگاه میکرد که این صحنه را پدرش مشاهده کرد و منتظر ماند تا برات به خانه بازگردد. وقتی پسرش به خانه رسید پدر رو به فرزندش گفت: فرزندم هر چقدر پول میخواهی به تو میدهم و در عوض دیگر تو را پیش آن افراد نبینم چرا که آنها کار درستی نمیکنند و اگر دوباره این عملت تکرار شود مجبور میشوم تا دست روی تو بلند کنم و اگر این چنین کنم مسلماً شخصیت تو را خرد کردهام. پس نگذار کار به آن مرحله برسد.برات روز به روز با هوشتر و فهمیدهتر میشد و با اتمام مقطع ابتدایی وارد مدرسه راهنمایی «اعیادی» شد. نتیجه تلاشهایش کسب نمرات عالی بود.ایام مبارزات انقلاب از راه میرسید و برات مثل سایرین وارد حال و هوای انقلاب میشد. او در سال سوم راهنمایی ترک تحصیل کرد تا با عزمی راسختر در میادین مبارزه با رژیم طاغوت حاضر شود.برات با شنیدن سخنان و پیامهای امام خمینی (ره)، به کلی دگرگون شده و از لحاظ روحی فردی متفاوت از قبل شده بود. بیشتر اوقات در مساجد حضور مییافت و از دوستانش نیز میخواست تا در انجام کارها، وی را یاری کنند. در بیشتر راهپیمائیها حضور مستمر داشت واعلامیهها و عکسهای امام را منتشر میکرد.برات در تمام لحظات انقلاب اسلامی حضور داشت و گاهی اوقات نیز در کنار دوستش «جعفر دوستی» که هم محله و همکلاسیاش بود به تبلیغات اسلامی میپرداخت.با پیروزی انقلاب اسلامی، او همچنان به فعالیتهای خود ادامه میداد تا جائی که در سن 16 سالگی جزو اولین نفراتی بود که به عضویت سپاه اردبیل درآمد و چون آن ایام مصادف با شروع جنگ تحمیلی بود سعی میکرد تا به هر نحو ممکن در جبهه حضور یابد.برات در پادگان به فعالیت میپرداخت و بعضی اوقات نیز به جای افراد متأهل نگهبانی میداد. او که از اوایل جنگ یعنی سال 59 از طریق سپاه در جبهه حضور یافته بود شجاعانه وارد میدان نبرد شد تا عرصه را بر دشمن تنگ کند. او در همان ایام وارد خط مقدم شد اما سردار یسری ( فرمانده وقت سپاه اردبیل) مجبور شده بود تا وی را در حالی که دیدهبانی میکرد پیدا کرده و به اردبیل بازگرداند. در همان ایام بود که در منطقه جنگی آبادان به شدت مجروح شد و دو انگشت پایش را از دست داد.برات شبانهروز در پایگاههای بسیج فعالیت میکرد و خیلی کم به خانه سر میزد به طوری که اعضای خانوادهاش نام وی را "سلام ، خداحافظ" گذاشته بودند. پدرش نیز که در سپاه فعالیت میکرد همیشه این افکار و عقاید فرزندش را تحسین میکرد.
در یکی از گردهماییها، سردار یسری اعلام کرد که همه پاسدارها باید ازدواج کنند. برات پس از سخنرانی به خانه بازگشت. او که قبل از این سخنرانی، زیر بار ازدواج نمیرفت، مشتاق ازدواج شد و از پدر و مادرش خواست تا دختری مؤمن و معتقد را برای همسری وی انتخاب کنند و مادرش از شنیدن این سخن او خوشحال شد. برات بیشتر اوقاتش را در جبهه سپری میکرد برای همین در خانه پدرش مسکن گزید تا در هنگام نبودش، نوعروسش تنها نباشد.
او که از همان ابتدای جنگ در جبهه حضور داشت به عنوان فرمانده گردان منصوب شده بود و رزمندگان را فرماندهی میکرد. برات که آرزوی شهادت را در سر میپروراند از همه میخواست تا برای شهادتش دعا کنند.
روزها سپری میشد و برات بدون اینکه از لطف الهی مأیوس شود به نبرد علیه باطل ادامه میداد تا اینکه در روز بیستم مرداد ماه سال 1361 به آسمان پر کشید.
منطقه شلمچه میزبان عملیات رمضان بود. رزمندگان وارد میدان نبرد شده بودند. برات همچنان با گامهایی استوار میجنگید که ناگاه پیکر پاکش هدف گلوله دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید. خبر شهادت برات به خانوادهاش رسید ولی انگار خبری از پیکرش نبود و در همان محل مفقودالاثر شده بود.
سالهای غم و فراق از پی هم میگذشتند تا اینکه در سال 1374 پیکر پاک شهید برات سقایی با پلاکی که نشان وی بود به وطن بازگشت و در اوج افتخار روانه گلشن زهرای علیآباد شد و گوشهای از خاک گلزار را به وجود خود مزین کرد.