دوستش داشتم، به تعداد رگهای بدنم
و هدیهاش دادم، به تعداد رگهای بدنم
به یاد سردار شهید مهدی زین الدین
ـ مشتری که به مغازه کتابفروشی پدرش میآمد، سرش توی کتاب بود. همان طور که سرش دولا بود، با مشتری حساب میکرد. تمام کتابهای مغازه را خوانده بود.
ـ از همان بچگی اهل پول نبود. به زور توی جیبش پول میگذاشتیم. دخل من در اختیارش بود، ولی هیچ وقت برنمیداشت.
ـ نان خانه تمام شده بود. مهدی داشت توی کوچه فوتبال بازی میکرد. در را باز کردم و گفتم: مهدی جان نان نداریم. وسط آن شور و هیجان فوتبال که داشت گل میزد و سر و صدا میکرد، یکدفعه بازی را رها کرد و رفت. دوستهایش صدایشان درآمد؛ غر زدند سرش؛ ولی مهدی چیزی نگفت. سرش را پایین انداخت و بدون اعتراض رفت. هنوز یادم نرفته است....
ـ از هشت ـ نه سالگی مشاور خانواده بود. هر اتفاقی که میافتاد نظرش را میخواستیم. همیشه هم درست میگفت. کتابهای ضد رژیم چاپ میکردیم. ساواک مرا گرفت. صبح من را تحویل ژاندارمری دادند. تبعید شدم به سقز کردستان. همان روز رفتم تلفن زدم ببینم نتیجه کنکور مهدی آمده یا نه. میخواستم بگویم فکر مغازه نباشد، برود دنبال درسش. خودش خانه نبود. پیغام دادم به مادرش، اما گفته بود : رژیم میخواهد کتابفروشی را تعطیل کند، وظیفه من حفظ این سنگر است.
رتبه چهارم پزشکی شیراز قبول شده بود؛ ولی انصراف داد و ماند.
ـ افتخاری بود برای هرکسی که در حضور امام عقد کند. مهدی گفت : امام رهبر این جامعه است، نه عاقد. من نمیخواهم برای یک لحظه وقت رهبر مسلمین را به خاطر شخص خودم بگیرم.
ـ لیلا دخترش نوزاد بود. به خانمش میگفت: هر وقت لیلا آب میخواهد، زود به او نده. کمی طولش بده. میخواهم صبر را یاد بگیرد.
ـ از جبهه آمده بود مرخصی. لیلا چند ماهه بود. شب خانه ما مهمان بودند. هوا خیلی سرد بود. موقع برگشتن به خانه دیدم نگران است. با آنهمه مشغله فکری و کاری نگران بود که خانه شان خیلی سرد باشد و بچه سرما بخورد. (چون مدتی بود مرخصی نیامده بود، خانمش منزل مادرش رفته بود تا تنها نباشد.)
یک بخاری کوچک داشتم. روشن کردم و گفتم: بگذارید پشت ماشین. با همان بخاری روشن رفتند خانه. وقتی رسیده بودند، بچه را توی ماشین گذاشته بود و بخاری ماشین را روشن کرده بود. بخاری نفتی را برده بود توی خانه و آن قدر صبر کرده بود تا اتاق گرم شود. رختخواب لیلا را هم گرم کرده بود. بعد برده بودش توی خانه.
ـ همان وقتی که جبهه بود، سفر مکه رفتم. از حج که برگشتم برای خانواده موز آورده بودم. مهدی نیامد دیدنم. عملیات بود. یک موز را به دقت توی پارچه پیچیدم و برایش نگه داشتم. هجده روز طول کشید. روز هجدهم خانمش آمد خانه ما. پیش خودم گفتم او هم بخورد فرقی نمیکند. انگار مهدی خورده. حیف است، خراب میشود. شاید حالا حالاها مهدی نیاید مرخصی.
خانمش آخرین تکه موز را که دهانش گذاشت، زنگ خانه را زدند. مهدی بود، خاکی و خسته. دلم سوخت. روزیاش به دنیا نبود.
ـ به من الهام شده بود که شهید میشود. دوریاش را تحمل میکردم، ولی برای شهادتش دعا نمیکردم. آمادگی داشتم، از رفتار و صحبتهایش معلوم بود، ولی دوری او و برادرش واقعاً برایم سخت بود. می گفتم هرچه که خدا بخواهد.
ـ همان ایامی که مهدی و مجید جبهه بودند و نزدیک شهادتشان بود، من حملی داشتم. چون همیشه احساس می کردم که مهدی شهید میشود، پیش خودم گفتم فرزندی که به دنیا می آید حتماً پسر خواهد بود تا جای مهدی را بگیرد. خدا پسری از من میگیرد و جایش یک پسر دیگر به من میدهد. وقتی لیلا دختر خودش به دنیا آمده بود، مهدی گفته بود : خداوند در رحمت و شهادت را با هم به روی من باز کرده.
اما مهدی و مجید با هم شهید شدند. فرزند من هم دختر شد. دیدم من هم باید مثل خود مهدی فکر میکردم. خداوند در رحمت و شهادت را با گرفتن دو پسر و دادن یک دختر، به روی من هم باز کرده بود....
ـ روز تشییع پیکرشان پنج دقیقه صحبت کردم، توی حرم حضرت معصومه (س). قبلش خیلی فکر کردم که چه بگویم. خواستم بگویم کاش به تعداد درختان دنیا و دریاها پسر داشتم تا در راه اسلام بدهم، ولی فکر کردم این طور نمیشود. باید از خودم مایه بگذارم. موقع سخنرانی گفتم کاش به تعداد رگهای بدنم پسر داشتم و میدادم. شاید اگر از درخت و دریا میگفتم، این حکمت را نداشت که بعد از سالها امروز بشنوم یک مادر فلسطینی هم به نام «ام نظار» وقتی برای آخرین بار پسرش را در آغوش میگیرد و با او خداحافظی میکند، بگوید کاش صد پسر داشتم و در راه اسلام میدادم.