کوچ
پس از سه روز که پیامبر در غار بود، در موعد مقرر، راهنما آمد، با دو شترى که همراه داشت.
یثرب، در شمال مکّه است. با این حال، پیامبر به سمت جنوب آمده بود تا کاملاً حرکت خویش را پنهان سازد. راهنما مىبایست از سمت ساحل دریاى سرخ برود، از راهى که از مسیر کاروانها دور بود. سفر دشوارى بود. هفت روز مىگذشت و پیامبر، صحراهاى حجاز را در آن هواى گرم و راهى دشوار مىپیمود، تا آن که سایهبانها و چادرهاى «بنىسهم» آشکار شد. نفس عمیقى کشید. خطر گذشته بود و از قریش، کارى ساخته نبود.
در 12 ربیعالاول، به روستاى «قُبا» در اطراف یثرب رسید. چهار روز در آنجا سپرى کرد و به انتظار رسیدن پسرعمویش على بن ابىطالب علیهالسلام ماند. چون جمعه رسید، پیامبر آهنگ یثرب کرد، در حالى که هزاران نفر از اهل یثرب، چشم به راه طلعت او بودند. در آن لحظات حسّاس، آنگاه که شهرها نام خود را عوض مىکنند، در 16 ربیعالاول، در یک لحظه تاریخى و ماندگار به مدینه رسید. مردم یثرب از بامدادان خود را براى استقبال از آخرین پیامبران در تاریخ آماده کرده بودند. دخترکان مدینه، سرودخوانان بیرون آمدند، در حالى که از دور به کاروان هجرت که از «تپههاى وداع» مىگذشت مىنگریستند.
تاریخ هجرى در آن لحظات سرشار از احساس امید و آرزو و شادى و دیدار، آغاز گشت و هسته اولیه «جامعه اسلامى» شکل گرفت.
صحنه دوّم
زندگى و مرگ، بصورت یک معمّا در زندگى انسان باقى خواهد ماند. پردهاى که بر چشمها افتاده، براى کسى که در پى جاودانگى است، راه نگاه را بکلّى خواهد بست. کدام راه را بپیماید؟ راه مرگ یا راه زندگى را؟ بگذار به جایگاه ارجمندى در مکّه بنگریم که 13 سال از فرود آمدن جبرئیل در غار حرا گذشته است.
مشرکان، وقتى دیدند فرزندان مکّه، همراه دینشان به سمت شمال، به یثرب مىکوچند، احساس خطر کردند. خداوند براى آنان قومى را فراهم ساخته بود تا رسالت آسمان را یارى کنند. هجرت مسلمانان پیوسته بود، تا آنکه همه محلّهها تهى شد. قریش دریافت که اینگونه دستبسته بودن، خطر را روز به روز بزرگتر مىکند. ابوجهل یک تصمیم جهنمى گرفت تا براى همیشه از وجود پیامبر آسوده شود. جبرئیل نازل شد، در حالى که نقشه شیطان را براى خاموش ساختن فروغى که کوه حرا را روشن ساخته بود و مىرفت تا عالمگیر شود، رسوا مىساخت وَإِذْ یَمْکُرُ بِکَ الَّذِینَ کَفَرُوا لِیُثْبِتُوکَ أَوْ یَقْتُلُوکَ أَوْ یُخْرِجُوکَ...
در آن لحظات تاریخى، یکى از بزرگترین داستانهاى فداکارى در تاریخ بشرى آغاز شد. انسان هرچند هم تخیّل نیرومند داشته باشد، نمىتواند احساس جوان 23 سالهاى را که با مرگ هماغوش مىشود تصوّر کند. حوادث پیاپى مىآمد و قریش در اندیشه طرح خطرناکترین توطئهاش بود. پیامبر خدا صلىاللهعلیهوآله پسرعموى محبوبش را طلبید و او را در جریان بخشهاى توطئه گذاشت و از او مىخواست تا در بستر پیامبر بخوابد و همه فکر على علیهالسلام این بود که بپرسد: آیا اگر خودم را فدایت کنم، تو سالم مىمانى؟(8) فرمود: «آرى، خدا چنین وعده داده است.» احساس خشنودى بر چهره على نقش بست و به سوى بستر پیامبر قدم پیش نهاد تا با خاطرى آسوده در آن بیارامد، در حالى که چشم چهل گرگ، در تاریکى مىدرخشید!
لحظات مىگذشت، پیامبر پنهانى از خانه بیرون آمد و به سمت جنوب، به سوى غارى در کوه ثور رفت. توطئهگران با شمشیرهایى که در هواى گرگ و میش سپیدهدم مىدرخشید به خانه رسول خدا حمله کردند که ناگهان على از بستر برخاست و به چنگشان افتاد. مکه در آن سحرگاه شاهد حرکتى غیرعادى بود. انسانى گریخته بود که آسمان او را فرستاده بود تا زمین را از نور خدا روشن سازد. سوارکاران همه جا را گشتند. قریش براى یابنده زنده یا مرده محمّد صلىاللهعلیهوآله یا کسى که خبرى بیاورد که به دستگیرى او بیانجامد، جایزههاى بزرگ قرار داد.
على علیهالسلام چند روز در مکّه ماند، در حالى که هر صبح و شام در مکّه ندا مىداد: هرکس نزد محمّد امانتى داشته، بیاید تا امانتش را باز گیرد.
نامهاى از قُبا
پیامبر صلىاللهعلیهوآله به «قبا» رسید و در آن قطعه از سرزمین خدا بار افکند. نامهاى از قبا به پسرعمویش نوشت و او را به آمدن فرمان داد. رساننده این نامه به مکّه، و به دست على علیهالسلام ، ابوواقد لیثى بود.
راستى! این همه انتظار براى آمدن على چرا؟ چرا پیامبر، بر آستانه مدینه درنگ کرد تا پسر عمو و برادرش بیاید؟ تاریخ هجرت به نظاره ایستاده است تا لحظات گرم دیدار محمد و على علیهماالسلام را تماشا کند. در ژرفاى وجود على رازى شگفت است. آنگاه که در حقیقت انسانى، شعله بزرگترى برافروخته مىشود، همه چیز را در اطراف، نورانى مىسازد. آنهم نه از نور خورشید و ماه، بلکه فروغى برخاسته از دل آسمانها. ایمان آن جوان نیز اینگونه بود. در پهنه هستى سرورى جز «محمد» نمىشناخت. محمّدى که چشمان او را بر سرچشمههاى نور در بلنداى حرا گشوده بود.
در افق، جز ریگزارها و آن خطّ کبودى که با تیرگى صحرا هماغوش است دیده نمىشود. کاروانى پدیدار شد که آرام مىآمد و چهار «فاطمه» داشت: فاطمه بنت اسد، فاطمه دختر پیامبر، فاطمه دختر حمزه و فاطمه دختر زبیر. در «ذىطوى» ستمدیدگان چشم به راه على بودند تا آنان را از آن آبادى ستمزده رهایى بخشد. کاروان راه خود را در دل وادىها مىشکافت، و چیزى جز آسمان کبود و ریگهاى تیره نبود.
على علیهالسلام چیزهاى بسیارى مىدانست. در این بیست سال که همراه مرد برگزیده آسمان و فانى در او بود، راز جهان را شناخته بود. تنها یک چیز را نمىشناخت و آن هم مفهوم «ترس» بود. انسان در برابر معمّاى مرگ که پایان همه زندگیهاست، ناتوان مىماند. آیا مرگ، نقطه پایان است یا آغاز؟ امّا على علیهالسلام که چشمه جاودانگى را یافته بود، بارها مرگ را مغلوب ساخته و فرارى داده بود. همین چند روز پیش بود که روانداز پیامبر را بر خود پیچید و در بسترى که بوى بهشت از آن مىآمد خوابید، تا خود را قربانى آخرین پیامبر در تاریخ انسان سازد. اگر اسماعیل، خود را تسلیم فرمان خدا ساخت، مىدانست که پدرش او را به آرامى ذبح خواهد کرد، امّا على چشمهایش را بست، تا آن را به روى دهها خنجر زهرآگین بگشاید که خونش از صدها زخم، بیرون خواهد جَست.
فرشتگان بر سر مسأله حیات، به رقابت برخاستند. جبرئیل براى میکائیل فدیه نشد. هرکدام خواستار زندگى بودند.(9) امّا انسانى که ساخته آسمان است. دیوار مرگ را فرو ریخت و شاخههاى زنگزده زمان را شکست و «فدا» را برگزید.
کاروان راه سپرد تا به نزدیکى «ضجنان» رسید. هشت اسبسوار، راه را بر کاروان بستند تا تاریخ را به عقب بازگردانند. اینجا بود که جزیرهالعرب، ناگهان با «ذوالفقار» روبرو شد که مىخواست در آن هشت سوار درآویزد. آنان مىخواستند کاروان را به مکّه، به این آبادى ستمزده باز گردانند. چشمهایشان برق کینه داشت. یکى از آن سوارهها که هنوز على علیهالسلام را نشناخته بود، بانگ زد: اى حیلهگر! پنداشتى که همراه این زنان نجات مىیابى؟ اى بىپدر، برگرد!
على علیهالسلام به صلابت کوه حرا پاسخ داد:
ـ اگر برنگردم چه؟
ـ به زور برمىگردانمتان.
جناح (غلام حرب بن امیّه) بر ناقهها یورش برد تا آنها را برماند. على راه بر او بست. جناح ضربهاى حواله على کرد. على ضربت او را ردّ کرد و با ضربتى سهمگین او را به خاک افکند. بقیّه که تاکنون اینگونه ضربت ندیده بودند، جاخوردند. یکى از آنان وقتى دید على، آهنگ حملهاى دیگر دارد، فریاد زد:
ـ اى پسر ابوطالب! دست از ما بکش.
و على، که گویا همه جهان بتپرستى را مخاطب ساخته است، فرمود:
ـ من به سوى برادر و پسر عمویم رسول خدا صلىاللهعلیهوآله مىروم.
کاروان به سمت یثرب به راه افتاد. پیامبر در قبا چشم به راه بود. تاریخ بشرى نیز منتظر بود، پیش از آنکه وارد دوره جدیدى از فصلهاى برانگیزاننده در نقاط عطف تاریخ و تحوّلات تمدّنها بشود.
16 ربیعالاوّل (برابر سال 622 م) کاروان تاریخ هجرى به یثرب رسید. انبوه مسلمانان پیرامون «ثنّیه الوداع» حلقه زده بودند، در انتظار رسیدن آخرین پیامبر در تاریخ بشریّت.
صحنه سوّم
آسمان، با ستارهها جواهرنشان بود و از دور، همچون گوهرهاى پراکنده مىدرخشید. مهاجران، عصاى هجرت را در «ضجنان» فرود آوردند. على خم شد تا پاهاى پرآبلهاش را که صدها میل پیموده بود، درمان کند. شترها بر ریگزار خوابیدند تا نفسى تازه کنند و عطر وطن نزدیک را ببویند. چشمان «فاطمه» در میان ستارهها آفاق آسمان را مىکاوید، آنجا که پدرش در شب معراج، سوار بر «بُراق» به آنجا رفت. چشمان فاطمه همچنان به ستارهها بود و چهرهاش چون ستاره کوچکى که بر زمین افتاده مىدرخشید. ماه، در ساعات آخر شب، رنگپریده همچون کسى که شب، بىخوابى کشیده، نمایان شد. زمزمه آهسته فاطمه را شنید که اینگونه مناجات مىکرد:
ـ تنها تو پایدارى. هرچیز، راه به سوى پایان مىسپارد. ستارهها، ماه، روحهاى سفید، رو به سوى تو دارند، بىهراس خارهاى راه در صحرا، اگرچه پاى برهنه باشند، تنها تو «حقّ» هستى اى پروردگار! تو فروغ دیدهام و سرور دلم هستى. بگذار تا به ملکوت تو درآیم و تو را تسبیح گویم و همراه ستارگان بر گردِ عرش تو طواف کنم. تنها تو حقّى و جز تو هرچه هست، خیال است. تنها تو چشمه حیاتى و جز تو سراب است.
در «قبا» جبرئیل فرود آمد، در حالى که کلماتى آسمانى را همراه دارد، خطاب به مردى که از «امّالقرى» گریخته است، تا او را از سرنوشت کاروانى آگاه سازد که دخترش و بانویى که او را تربیت کرده و جوانى که پیامبر او را در دامن خود بزرگ کرده و آن جوان بزرگ و رشید شده و در کنار او به فداکارى و جانبازى ایستاده، در آن کاروان است.
عطر دلآویز وحى وزیدن گرفت و فضاى «قبا» را آکند، جایى که پیامبر، اولین مسجد را در آنجا ساخت:
الَّذِینَ یَذْکُرُونَ اللّهَ قِیَاما وَقُعُودا وَعَلَى جُنُوبِهِمْ...(10)
(و آنان که ایستاده و نشسته و به پهلو خوابیده، خدا را یاد مىکنند و در آفرینش آسمانها و زمین مىاندیشند (و مىگویند:) خدایا اینها را بیهوده نیافریدهاى. تو منزّهى، پس ما را از عذاب دوزخ نگهدار. پروردگارشان جوابشان داد: من تلاش هیچ تلاشگرى از شما را ـ چه زن، چه مرد ـ تباه نمىسازم. برخى از شما از برخى دیگرید. پس آنان که از آبادى خویش هجرت کردند و در راه من آزار و شکنجه شدند و پیکار کردند و کشته شدند، من بدیهاى آنان را خواهم پوشاند و آنان را وارد باغهایى خواهم کرد که از زیر درختانش نهرها جارى است، پاداشى از نزد خداوند است و نزد پروردگار، پاداش شایسته است.)
پیامبر، چشم به راه کاروان هجرت بود. کاروانى که برادرش، دخترش و بانویى که او را تربیت کرده، در آن بود. سخنان جبرئیل همچنان در خیال او مىچرخید و او به افق دور مىنگریست ولى چیزى جز ریگزار تیره در چشماندازش نبود.
اگر در قبا، براى کسى دیدار، مقدّر بود، مردى را مىدید با سنّ و سالى بالاى پنجاه سال میانهقامت و چهارشانه، با چهرهاى درخشان و سفید متمایل به سرخى ـ که شاید بازتاب تابش خورشید و بادهاى صحرا بود ـ با موهاى پرپشتِ سر که تا بناگوش ریخته است، با پیشانىاى فراخ، ابروانى هلالى و پیوسته، چشمانى درشت و دندانهایى همچون رشته گوهر، با راهرفتنى آرام و گامهایى کوتاه.
پیامبر ایستاد و به صحرا نگریست. چشم به افق دوردست دوخت و منتظر دوستانى بود که در یک شب خطرخیز، آنان را در محاصره گرگهاى مکّه ترک کرده بود. شب بر صحرا خیمه زد. پیامبر به جایگاه «بنىسهم» بازگشت، امّا بر چهره غمى داشت، همچون اندوه «آدم»، روزى که در زمین در پى «حوّا» مىگشت. کاروان بسلامت رسید. دیدار پدر از دخترش، یاد خدیجه را در نظرش زنده کرد. خدیجهاى که کوچ کرد و پیامبر را تنها گذاشت. دختر، دست به گردن پدر آویخت. در رایحه مردى آسمانى غرق شد. چشمانش به اشک نشست، اشک شادى و اشک دلسوزى.
ـ چه دشوار است شکنجه پیامبر، چه سختى کشیدهاند پیامبران.
برخى از زنان به هراس افتادند، دیدند مردى بالاى پنجاه سال، در یک لحظه با عبور از نیمقرن زمان، همچون کودکى به دامان مادرش پناه آورده است. پیامبر، براى این سؤالهاى پخششده در روى ریگزارها چنین پاسخ داد:
ـ فاطمه، مادر پدرش است.
فاطمه که 13 بهار از عمرش مىگذرد، مادر بزرگترین پیامبران مىشود.
ـ و فاطمه، پاره تن من است.
محمّد به چشمان دخترش نگریست و در آن دو چشم، در جستجوى جوانى بود که خود را براى خدا فروخت.
ـ او آنجاست پدر ... پاهایش مجروح و خونین است. خار و سنگلاخ و سختیهاى صحرا و نداشتن شتر!
چشمان پیامبر درخشید: او برادر من است.
پیامبر رفت تا برادر مهاجرش را ببیند. جوان نیز با دیدار پیامبر، دردهاى خود را از یاد برد.
پیامبر، بر پاهاى او آب ریخت و دست بر آن کشید، همچون مادرى که بر سر نوزاد خود دست مىکشد تا او را به خوابى آرام فرو ببرد.
دردها رخت بربستند. على خود را در دامان مادرش یافت، دامان مردى که او را از کوچکى بزرگ کرده بود. آرمید و به خواب رفت.
این مرد مکّى برخاست و فرزند کعبه را وانهاد تا پس از این کوچ دشوار و تلخ در ریگستان صحرا، بیارامد.
صحنههایى در راه «آخرین حج»
صحنه اوّل
در ماه ذىقعده سال دهم هجرى، پیامبر اعلان کرد که قصد حجّ خانه خدا دارد. نسیم صحرا این خبر خوش را پخش کرد. قبایل عرب به سوى یثرب گسیل شدند تا زیر پرچم آخرین پیامبران در تاریخ، گرد آیند.
دهها هزار نفر، روستاها و آبادیها و شهرهاى خود را ترک کردند. در 25 ذىقعده، کاروانها به سمت مکّه، این خانه شوق، حرکت کردند. صحرا براى نخستینبار، شاهد چنین صحنه پرشکوهى بود که صد هزار انسان، مسافتهایى را طى کند و به آرامى به سمت خانهاى روان گردد که ابراهیم و اسماعیل آن را ساختند.
پنجم ذىحجّه، پیامبر خدا از «باب السلام»، وارد مکّه شد. هفت دور بر گرد کعبه طواف کرد. سپس نزد دو کوه صفا و مروه رفت، در حالى که این آیه را بر لب داشت: «اِنّ الصّفا والمروهَ مِن شعائِرِاللّه». میان این دو کوه سعى کرد، در حرکتى که به یاد مادر اسماعیل بود، روزى که در پى قطرهاى آب براى فرزندش اسماعیل بود. بالاى صفا رفت. از آنجا به کعبه بزرگ نگریست و پایان دوره بتپرستى را چنین اعلان کرد:
«لا اِلهَ اِلاّاللّهُ وَحْدَهُ، لا شَرِیکَ لَهُ، لَهُ الْمُلْکُ وَ لَهُ الْحَمْدُ، وَ هُوَ عَلى کُلِّ شَىْءٍ قَدِیر ... لااِلهَ اِلاّاللّهُ، اَنْجَزَ وَعْدَهُ وَ نَصَرَ عَبْدَهُ وَ هَزَمَ الأَحْزابَ وَحْدَه»
در عرفات، به خطابه ایستاد و فرهنگ اسلام را براى مسلمانان تبیین کرد و فرارسیدن دوره اسلام را نوید داد:
«اى مردم! از من بشنوید، تا برایتان بیان کنم. نمىدانم، شاید پس از این سال، دیگر شما را در این محلّ نبینم.
خونها و اموال شما بر شما حرام است تا آنکه پروردگارتان را دیدار کنید. همچنانکه این روز و این ماه و این شهر، حرام (و محترم) است.»
سپس، پایان دوره تبعیض نژادى و فرارسیدن فصل کرامت انسان را چنین اعلام کرد:
«اى مردم! پروردگار همهتان یکى است و پدرتان هم یکى است. همه شما از آدمید و آدم از خاک است. گرامىترین شما نزد پروردگار، باتقواترین شماست، عرب را بر عجم فضیلتى نیست، مگر به تقوا.»
سپس در پى بنیانگذارى دوران جدیدى بر اساس صلح و محبّت و همزیستى فرمود:
«نزد هرکس امانتى است، آن را به صاحبش باز گرداند. رباى جاهلیت برداشته شده است و نخستین ربایى که از آن شروع مىکنم، رباى عمویم عباس بن عبدالمطلب است. سرمایههایتان از آن خودتان است، نه ستم مىکنید و نه ستم مىپذیرید. خونهاى جاهلیّت برداشته شده است. اوّلین خونى هم که از آن آغاز مىکنم، خون عامر بن ربیعه است.»
و گفتار خویش را چنین به پایان برد:
«آیا رساندم؟ خدایا گواه باش»
پیامبر از یاد نبرد که بصورت کلّى حقیقتى بزرگ را که روش و سلوک مسلمانان پس از غیبت آخرین رشته نبوّتها در تاریخ را ترسیم کند، باز گوید:
«اى مردم! مؤمنان برادرند. مال هیچکس براى برادرش جز با رضایت و طیب خاطر، حلال نیست. پس از من به عقب باز نگردید که گردن یکدیگر را بزنید! من در میان شما چیزى وامىگذارم که اگر به آن چنگ بزنید، هرگز پس از من گمراه نخواهید شد: «کتاب خدا»، و «عترت» و خاندانم.»
پیام آشکار
روزهاى حج سپرى شد. وقت آن بود که حجّاج به سرزمینهاى خویش باز گردند. مکّیان نیز با شگفتى و آرزومندى مراقب گروههایى بودند که این سرزمین مقدس و مهبط جبرئیل ـ پیامآور آخرین رسالتهاى آسمان ـ را ترک مىکردند. پیامبر اسلام صلىاللهعلیهوآله مکّه را در حالى ترک کرد که دلش از گسترش اسلام در این مدّت کوتاه در بخش گستردهاى از جهان آرام بود.
کاروانها به منطقه جحفه رسیدند، آنجا که راهها از هم جدا مىشد. خورشید وسط آسمان بود و حرارت خود را بر ریگزار صحرا فرو مىریخت و آن را مىگداخت. در آن منطقه ملتهب از دنیاى خدا، جبرئیل با آخرین پیام، فرود آمد:
یَا أَیُّهَاالرَّسُولُ بَلِّغْ مَاأُنزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ فَمَا بَلَّغْتَ رِسَالَتَهُ وَاللّهُ یَعْصِمُکَ مِنْالنَّاسِ.(11)
«اى پیامبر! آنچه را از سوى پروردگارت بر تو نازل شده، ابلاغ کن و اگر انجام ندهى، رسالت الهى را نرساندهاى و خداوند تو را از مردم نگاه مىدارد.»
از لحن خطاب قرآنى که حالتِ هشدار دارد، برمىآید که موضوعى مهمّ بوده که ابلاغ آن به امّتى که چند سال است متولّد شده، واجب گشته است. کاروانها ناگهان با دعوت پیامبر به توقّف در سرزمین خشک و عریان و بىدرخت و چشمه و سایهبان مواجه شدند. نشانههاى شگفتى و سؤال از انگیزههاى فرمان پیامبر آشکارا بود. انسان نمىتواند خیالات و خاطرات پیامبر را از سرنوشت رسالت اسلام پس از خودش نفى کند، بخصوص که آن حضرت احساس مىکند زمان کوچ نزدیک شده و جز زمانى اندک، در این دنیا نخواهد ماند و آخرین پیامبر نیز باید چشمانش را از این جهان فروبندد.
مسلمانان، پیامبر را دیدند که بر فراز جایگاهى که اصحاب برایش فراهم آوردهاند بالا رفت و به دهها هزار از آنان که به او و رسالتش ایمان آوردهاند نگریست، در حالى که دیدگانش را به آفاق دورترى دوخته بود، به فردایى سرشار از اسرار و حوادثى که جز خدا کسى نمىداند. سخنان رسول خدا، آرام و نافذ اینگونه جوشید:
ـ «گویا مرا خواندهاند و من اجابت کردهام. من در میان شما دو امانت سنگین بر جاى مىگذارم: کتاب خدا و عترتم را. بنگرید که پس از من با این دو ودیعه چه مىکنید. این دو از هم جدا نخواهند گشت، تا کنار حوض کوثر بر من وارد شوند.»
على بن ابىطالب نزدیک آن حضرت بود. على علیهالسلام را فراخواند و دست او را گرفت و او را به همه جهانیان تقدیم کرد، در حالى که مىفرمود:
ـ آیا من از مؤمنان بر خودشان سزاوارتر نیستم و همسرانم مادران مسلمین نیستند؟
صداها به تأیید برخاست. از اینجا و آنجا:
ـ آرى! اى پیامبر خدا.
پیامبر، در حالى که دست على را بلند کرده بود، گویا تاریخ و نسلهاى آینده را مخاطب قرار داده، چنین گفت:
ـ هرکه را من مولاى اویم، این على مولاى اوست، خدایا دوستدارش را دوست بدار و با دشمنش دشمن باش.
پیامبر، رسالت خویش را انجام داده بود. جبرئیل، بشارت آسمان را اینگونه آورد:
الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَرَضِیتُ لَکُمْ الاْءِسْلاَمَ دِینا(12)
چشمهاى از خوشحالى در آن صحراى داغ جوشید. حسّان بن ثابت از مسرّت و شادى در التهاب بود و آن لحظات آسمانى را اینگونه به تصویر کشید:(13)
«پیامبرشان در غدیر خم، آنان را ندا داد، و چه منادى شنوایى! و پرسید: مولا و سرپرست شما کیست؟ همه بىدرنگ گفتند: خدا مولاى ماست و تو سرپرست مایى و هرگز از ما نافرمانى نخواهى یافت.
پس فرمود: یا على! برخیز، که من تو را به پیشوایى و هدایت پس از خویش پسندیدم. هرکه را من مولایش بودم، این على مولاى اوست، پس براى او یاوران صادق و دوستدار باشید. و چنین دعا کرد: خدایا هرکه را دوست او باشد، دوست بدار و با دشمن او دشمن باش.»
در حالى که چشمان پیامبر از شادى مىدرخشید، اینگونه زمزمه کرد:
ـ اى حسّان! تا وقتى که با زبانت ما را یارى مىکنى، روحالقدس یاورت باد.
صحابه برخاستند و على را بر این منصب تهنیت گفتند و سخنشان چنین بود:
«بهبه یا على بر تو، که مولاى من و مولاى هر زن و مرد مؤمن شدى.»
و روز 18 ذىحجّه، روز شادى و عید بود. دین کامل شده و نعمت تمام گشته بود.
صحنه دوّم
پیامبر خدا روز عید قربان در حجهالوداع به خطبه ایستاد:
«اما بعد! اى مردم، از من چیزى بشنوید که برایتان آشکار مىکنم. نمىدانم، شاید پس از امسال، دیگر شما را اینجا نبینم. خونها و اموالتان بر شما حرام است، تا پروردگارتان را ملاقات کنید، مثل حرمت و احترام این روز و این ماه و این شهر.
اى مردم! مؤمنان برادرند. مال هیچکس براى برادرش حلال نیست مگر از روى رضایت خاطر. پس از من به کفر باز نگردید که گردن یکدیگر را بزنید. همانا میان شما چیزى گذاشتهام که اگر به آن تمسّک جویید، پس از من هرگز گمراه نخواهید شد: کتاب خدا و عترتم اهل بیتم ...»
موسم حج پایان یافت. سرورمان حضرت محمد صلىاللهعلیهوآله مکه را پشت سر نهاد، در حالى که صد هزار نفر یا بیشتر همراهش بودند. تاریخ، به روز 18 ذىحجّه سال دهم هجرى اشاره مىکند. کاروانهاى حجّاج، در دل دشتها رواناند. خورشید در دل آسمان گویا شعله مىریزد. کاروانها به جایى نزدیک جحفه مىرسد که محلّ جدا شدن راههاست، غدیر خم. پیامبر را، در حالى که بر ناقه «قُصوى» سوار است، تب رسالتها فرا مىگیرد. جبرئیل نازل شده و پیام آسمان را آورده است. پیامبر مىایستد و نیوشاى این انذار آسمانى مىگردد:
یَا أَیُّهَاالرَّسُولُ بَلِّغْ مَاأُنزِلَ إِلَیْکَ مِنْ رَبِّکَ...
و دهها هزار نفر مىایستند و همه از راز ایستادن پیامبر در این قطعه گدازان از دنیاى خدا مىپرسند. برخى از اصحاب، جایگاه بلندى براى رسول خدا مىسازند. پیامبر را سخنانى است که مىخواهد به دهها هزار از صحابه و به نسلهاى آینده و به تاریخ بگوید. حمد و ثناى الهى از میان لبهاى این آخرین رسول مىتراود. على نزدیک کسى ایستاده است که او را از خردسالى بزرگ کرده و به او شیوه زیستن آموخته است. در حالى که دهها هزار نفر به سوى پیامبر سر مىکشیدند، فرمود:
ـ آیا من از مؤمنان به خودشان سزاوارتر نیستم؟
از دهها حنجره بانگ برآمد:
ـ آرى، اى رسول خدا.
پیامبر، دست على را گرفت و بالا برد و فرمود:
ـ هرکه را من مولى بودم، این على مولاى اوست.
آخرین رسول، دستان خویش را به سوى آسمان برد و چنین دعا کرد:
ـ خدایا هرکه با او دوستى کند، دوستش بدار و با دشمنش دشمنى کن. یاورش را یاور باش و خوارکنندهاش را خوار ساز.
جبرئیل فرود آمد تا به پیامبر مژده دهد که رسالت را به انجام رسانده است و اکنون لحظه استراحت است. دین، کامل گشته و نعمت تمام شده و چنین گفته شده است: «الحمدللّه ربّ العالمین».
پیشانى درخشان او از دانههاى عرق، مىدرخشید. قطرات عرق همچون دانههاى شبنم مىتابید. سخنان آسمانى بر فراز عمق قلبى که دنیا و تاریخ را پر کرده است، چنین نقش بست:
الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ وَأَتْمَمْتُ عَلَیْکُمْ نِعْمَتِی وَ رَضِیتُ لَکُمْ الاْءِسْلاَمَ دِینا.
صحنه سوّم
روزها مىگذرد. پیامآور آسمان به حج خانه خدا مىرود. آسمان، «غدیر خم» را در راه بازگشت، برگزیده است. جبرئیل فرود مىآید:
ـ وَإِنْ لَمْ تَفْعَلْ یا ایّها الرسول بَلّغ ما انزل الیک مِن ربّکَ....
ـ و مردم؟ ...
ـ «و خدا تو را از گزند مردم نگاه مىدارد.»
ریگها، داغ و توانسوز است. پیامبر مىایستد. صد هزار یا بیشتر نیز همراه او مىایستند. علامت سؤال بر چهرهها نقش مىبندد. تاریخ مىایستد، تا به سخن آخرین پیامبر گوش دهد:
ـ آیا من از مؤمنان به خودشان سزاوارتر نیستم؟
ـ چرا اى رسول خدا.
ـ هرکه را من مولاى او بودم، این على مولاى اوست. اى مردم! بزودى کنار حوض کوثر بر من وارد خواهید شد و من از شما درباره دو امانت سنگین خواهم پرسید.
ـ کدام دو امانت، اى پیامبر خدا؟
ـ کتاب خدا و عترتم، اهل بیتم.
و تاریخ مىگذرد، بىآنکه به چیزى توجّه کند. کاروانهاى حجّ، راه بازگشت به سرزمینهاى خود را پیش گرفتهاند. مردم همه، گروه گروه وارد دین خدا گشتهاند. جبرئیل فرود مىآید تا آخرین آیات آسمان را بر پیامبر بخواند:
ـ الْیَوْمَ أَکْمَلْتُ لَکُمْ دِینَکُمْ....
و پیامبر خدا صلىاللهعلیهوآله احساس مىکند که رسالتش در زمین پایان یافته است و وقت آن است که استراحت کند. ولى ...
____________________________________________________
1 ـ معجم البکرى، ج2، ص368
2 ـ معجم البلدان، ج2، ص389
3 ـ جواهر، ج20، ص75
4 ـ رحله ابنبطوطه.
5 ـ مجله تراثنا، شماره 25، سال 11، ص26
6 ـ الینابیع الفقهیّه، الحج، 220، 353، 558 و 610
7 ـ الغدیر، ج1، ص10 و 11
8 ـ آیه و منَ النّاسِ مَنْ یشرى نفسه ابتغاءِ مرضاهاللّه در این مورد نازل شد.
9 ـ تاریخ یعقوبى، ج2، ص39 و اسدالغابه، ج4، ص103
10 ـ آل عمران: 191
11 ـ مائده: 67
12 ـ مائده:3
13 ـ ینادیهم یوم الغدیر نبیّهم ...