چون پیغمبر (ص) از دنیا رفت انصار در سقیفه بنی ساعده اجتماع کرده و درباره وفات رسول خدا به گفتگو پرداختند.
سعد بن عباده،رئیس انصار مدینه، (که در آن اجتماع حاضر بود) .به فرزندش قیسیا به یکی دیگر از فرزندانش گفت:من به خاطر بیماری که دارم نمیتوانم سخنم را به گوش مردم برسانم ولی تو سخن مرا بشنو و به گوش مردم برسان.
بدین ترتیب سعد بن عباده سخن میگفت و فرزندش جمله جمله گفتار او را با صدای رسا و بلند به گوش مردم میرسانید.سخنان وی در آن روز پس از حمد و ثنای الهی این بود که گفت:
ای گروه انصار آن سابقه و فضیلتی که شما در دین اسلام دارید هیچ یک از قبایل دارای چنین سابقه و فضیلتی نیستند.پیغمبر خدا (ص) بیش از ده سال در میان قوم خود ماند و آنها را به پرستش خدای رحمان و دوری از بتان دعوت نمود و جز اندکی به وی ایمان نیاوردند و به خدا سوگند قدرت نداشتند که از رسول خدا دفاع کنند و آیین او را قدرت بخشند و دشمنان او را دفع کنند.
تا وقتی که خدا درباره شما بهترین فضیلت را اراده فرمود و این بزرگواری و کرامت را به سوی شما سوق داد و شما را مخصوص به آیین خود گردانید و ایمان بدو و به رسولش را روزی شما گردانید و نیرومند کردن دین و جهاد با دشمنانش را به دستشما سپرد.
و شما سختترین مردمان در برابر متخلفین بودید و در برابر دشمنان دین کوشاتر از دیگران بودید تا سرانجام خواه ناخواه در برابر فرمان خدا تسلیم شده و گردن نهادند و خدا به دستشما وعدهای را که به پیغمبرش داده بود عملی کرد و عرب در برابر شمشیر شما خاضع شد.
آن گاه خداوند پیغمبر را از میان شما برد در حالی که او از شما خشنود بود و کمال رضایت را داشت، پس متوجه باشید که خلافت او حق مسلم شماست و کار را به دست گیرید و سستی در این باره به خود راه ندهید که شما از هر کسی بدان سزاوارتر و شایستهتر هستید!
سخن سعد بن عباده به پایان رسید و انصار همگی سخن او را پذیرفته و گفتند:
رای صحیح و سخن حق همین است و ما از دستور تو سرپیچی نخواهیم کرد و رهبری را به تو خواهیم سپرد و تو را کفایت نموده و مورد قبول مردمان شایسته و باایمان نیز خواهی بود.
و پس از این سخنان به گفتگو پرداختند که اگر مهاجرین از قریش آن را نپذیرفته بگویند:ماییم هجرت کنندگان در دین،و اصحاب و یاران نخستین رسول خدا و عشیره و نزدیکان وی و به چه فضیلت و سابقهای در امر خلافت آن حضرت با ما به ستیز برخاستهاید؟ پاسخ آنها را چه بگوییم؟
دستهای گفتند: ما بدانها میگوییم: ما را امیر و فرمانروایی باشد و شما را امیر و فرمانروایی (ما پیرو فرمانروای خود و شما نیز تابع امیر خود)؟ و ما از آنها جز این را نخواهیم پذیرفت، زیرا همان فضیلتی را که آنها در هجرت دارند ما نیز در جای دادن به آنها و یاری پیغمبر داریم و هر چه درباره آنها در کتاب خدا آمده درباره ما نیز آمده و نازل گشته و سرانجام هر فضیلتی را که به رخ ما بکشند و بشمارند ما نیز همانند آن فضیلت را برای آنها شماره خواهیم کرد و ما هرگز حق مسلم خود را به آنها نخواهیم داد و آخرین گذشت ما همین است که ما را امیر و فرمانروایی باشد و آنها هم برای خود امیری داشته باشند!
سعد بن عباده که سخن آنها را شنید گفت:این نخستین سستی و شکست است!
در این وقتخبر به گوش عمر رسید (و از جریان اجتماع انصار در سقیفه و گفتگوی سعد بن عباده و مردم دیگر مطلع گردید) و بلادرنگ به منزل رسول خدا (ص) آمده و دید ابو بکر در خانه رسول خداست و علی (ع) به تجهیز رسول خدا مشغول است.
و کسی که خبر انصار را به اطلاع عمر رسانید معن بن عدی (1) بود که نزد عمر آمد و دست او را گرفته و بدو گفت:برخیز.عمر گفت: من اکنون سرگرم کاری دگر هستم؟معن گفت:چارهای نیست و چون عمر از جا برخاست معن گفت:گروهی از انصار در سقیفه بنی ساعده گرد هم آمده و سعد بن عباده هم در میان ایشان است و آنها به دور او میچرخند و بدو میگویند:امید ما تو و فرزندان توست و جمعی از بزرگان آنها (یعنی قبیله خزرج) نیز با آنها هستند و من ترس آن را دارم که فتنهای بر پا شود!اکنون بنگر تا چه اندیشی و جریان را به برادران مهاجر خود بگو و برای خود فکری بکنید که این گونه که من میبینم دریچه فتنه و آشوب باز شده مگر آنکه خدا آن را مسدود کند و ببندد.
عمر با شنیدن این خبر سخت نگران شده خود را به ابو بکر رسانید و دست او را گرفته گفت:برخیز!ابو بکر پرسید:تا رسول خدا را به خاک نسپردهایم کجا برویم؟مرا واگذار!
عمر گفت:چارهای نیستباید برخیزی و ما دوباره باز خواهیم گشت.
ابو بکر به همراه عمر برخاست و چون عمر ماجرای سقیفه را برای او نقل کرد سخت مضطرب شد و با شتاب تمام به سوی سقیفه آمده و مردانی از اشراف انصار را که سعد بن عباده هم در حال بیماری در میانشان بود،مشاهده کردند.
عمر خواست لب به سخن بگشاید و میخواست کار را برای ابو بکر آماده سازد ولی ابو بکر جلوی او را گرفته و گفت:بگذار من سخن گویم و تو نیز هر چه خواستی بعد از من بگوی.
ابو بکر لب به سخن گشوده و پس از ذکر شهادت گفت:
خدای عز و جل محمد را به هدایت و دین حق مبعوث فرمود و مردم را به اسلام دعوت کرد،و خدا دلها و افکار ما را بدو راهنمایی نمود،آن را پذیرفتیم و مردم دیگر به دنبال ما مسلمان شدند و ما عشیره و فامیل رسول خدا (ص) هستیم از نظر نسب و نژاد بهترین نسبها را داریم و قریش در هر قبیله از قبایل عرب پیوندی از خویش دارد.
شما نیز انصار و یاران خدا هستید که پیغمبر خدا را یاری کرده و پشتسر او بودید و برادران ما در کتاب خدا و در دین و در هر خیر دیگری که ما در آن هستیم شریکما هستید و شما محبوبترین مردم در نزد ما و گرامیترین آنها بر ما هستید و از هر کس شایستهتر هستید تا در برابر مقدرات الهی راضی بوده و در مقابل مقامی را که خداوند برای برادران مهاجر شما مقرر فرموده تسلیم باشید،از هر کس سزاوارترید که به برادران مهاجر خود رشک نبرید،شما همانها هستید که در هنگام سختی از دارایی خود صرف نظر کردید و مهاجران را بر خود مقدم داشته و نسبتبه آنها ایثار نمودید.و اکنون نیز سزاوارترید که جلوی شکستن این آیین و به هم ریختگی آن را گرفته و نگذارید که این کار به دستشما انجام شود؟!و من اینک شما را به سوی ابی عبیده (2) و عمر دعوت میکنم (که یکی از آن دو را به خلافتبرگزینید) که من هر دوی آنها را برای خلافت و رهبری پسندیدهام و هر دوی آنها شایستگی آن را دارند.
ابو عبیده و عمر به سخن آمده گفتند:
شایسته نیست کسی از تو برتر باشد و تو زیر دست او باشی،تویی یار غار پیغمبر و کسی که رسول خدا تو را مامور نماز کرد (3) و تو شایستهتر به امر خلافت هستی.
انصار که چنان دیدند به سخن آمده گفتند:به خدا ما نسبتبه خیری که خداوند به سوی شما سوق داده بر شما رشک نخواهیم برد و هیچکس نزد ما محبوبتر و پسندیدهتر از شما نیست،ولی ما ترس آینده را داریم و بیم آن را داریم که در آینده کسی متصدی خلافت گردد و مسلط بر کار شود که نه از ما و نه از شما باشد و از این رو ما حاضریم با یکی از شما بیعت کنیم مشروط بر اینکه پس از مرگ او یکی از انصار را به خلافت انتخاب کنیم و چون وی از دنیا رفتیکی از مهاجرین و به همین ترتیب برای همیشه روی وبتیکی از مهاجر و یکی از انصار متصدی امر خلافتباشد و ضمنا موجب تعدیل خلیفه نیز خواهد شد،زیرا اگر قرشی (و مهاجر) خواست منحرفشود،انصاری جلوی او را میگیرد و بالعکس.
ابو بکر در اینجا برخاست و گفت:هنگامی که خدای تعالی پیامبر را مبعوث فرمود برای عرب سختبود که از آیین پدران خود دستبردارند و از همین رو به مخالفتبا او برخاستند و او را به رنج و سختی انداختند و از این میان خداوند مهاجرین پیشین از اقوم او را برگزید تا او را تصدیق کرده و بدو ایمان آورند و در جنگها با او مواسات کرده و در برابر آزار دشمنان پایداری کنند و از زیادی دشمن نهراسیدند،پس آنها بودند نخستین کسی که خدای را در زمین پرستش کرده و به رسول خدا ایمان آوردند،آنهایند نزدیکان پیغمبر و عترت او و شایستهترین مردم به خلافت پس از وی و هر کس با آنها در این باره به ستیز و مخالفتبرخیزد ظالم و ستمکار است.
البته از مهاجرین که بگذریم کسی همتای شما در فضیلت نیست و برای کسی فضیلت و سابقهای در اسلام همانند فضیلت و سابقه شما وجود ندارد،پس رهبری و امارت از آن ما باشد و وزارت و معاونت از شما،بدین ترتیب که ما بدون مشورت شما کاری نکنیم و این امتیاز را تنها برای شما قائل میشویم که هر کاری را خواستیم انجام دهیم با اطلاع و تصویب شما باشد.
بقیه در ادامه مطلب
در این وقت حباب بن منذر بن جموح (4) از جا برخاست و گفت:ای گروه انصار زمام کار خود را خودتان در دستبگیرید و بدانید که مردم همگی پشتسر شما و زیر چتر شما هستند.کسی را جرئت مخالفتبا شما نیست و جز دستور شما را نپذیرند،شمایید پناه دهندگان و یاری کنندگان (اسلام و مهاجرین) و هجرت (پیغمبر) به سوی شما انجام شده و اصحاب«دار ایمان» (5) که خدا در قرآن فرموده،شما هستید.
به خدا سوگند خدای تعالی آشکارا پرستش نشد جز در پیش شما و در شهر و دیار شما و نماز به جماعت انجام نشد جز در مساجد شما و ایمان شناخته نشد جز با شمشیرهای شما،پس متوجه باشید که تمام کارتان را خودتان در دست گیرید و اگر اینان حاضر به امارت شما نیستند پس برای ما امیری باشد و برای آنها هم امیری!عمر در اینجا به سخن آمده گفت:هیهات (چه سخن نابجایی) هیچ گاه دو شمشیر در یک غلاف نگنجد،عرب هیچ گاه زیر بار فرمانروایی شما نخواهد رفت در صورتی که پیغمبرشان از شما نیست،ولی امارت کسانی را که نبوت در آنها ظهور کرده و فرمانروایان از آنها بوده میپذیرد و این برهان روشن و حجت آشکاری استبرای کسی که با ما به ستیز و نزاع برخیزد.
کیست که با ما در فرمانروایی محمد و میراث او به دشمنی برخیزد در صورتی که ماییم نزدیکان و عشیره او،مگر آنکه روی گردان از حق و متمایل به باطل باشد و یا خود را به هلاکت اندازد.
حباب بن منذر برخاست و گفت:ای گروه انصار به سخن این مرد و همراهانش گوش ندهید که بهره شما را در خلافتببرند و اگر حاضر نیستند که حق شما را بشناسند آنها را از بلاد خود بیرون کنید و خلافت را برگیرید و بر آنها فرمانروایی کنید که براستی شما به خلافتسزاوارترید،زیرا کسانی که زیر بار این آیین نمیرفتند با شمشیر شما تسلیم شده و آن را پذیرفتند.
و جز این رای و نظریهای دیگر درست نیست و راه صحیح همین است و هر کس جز این نظر دهد بینی او را با شمشیر خرد خواهم کرد.
در اینجا بشیر بن سعد خزرجی که دید انصار میخواهند با سعد بن عباده بیعت کنند و خود بشیر نیز با اینکه از خزرج و هم قبیله با سعد بود ولی چون از رؤسای آنها بود و به سعد حسد میورزید از جا برخاست و گفت:ای گروه انصار ما اگر چه دارای سابقه درخشانی (در اسلام) هستیم اما نظر ما از جهاد و اسلام چیزی جز رضای پروردگار و اطاعت پیغمبر نبود و شایسته نیست که ما در برابر زحمتی که متحمل شدهایم بخواهیم بر مردم ریاست کرده و یا پاداشی در مقابل آن در دنیا دریافت داریم،همانا محمد (ص) مردی از قریش بود،و قوم و خویشان او به جانشینی او شایستهترند و پناه میبرم به خدا اگر من در این باره به نزاع با آنها برخیزم، شما هم از خدا بترسید و با اینان منازعه نکنید و مخالفت ننمایید!
در این وقت ابو بکر از جا برخاست و گفت:این عمر و ابو عبیده هستند با هر کدام کهمیخواهید بیعت کنید؟
آن دو گفتند:به خدا سوگند ما بر تو سبقت نجویم و تو بهترین مهاجران و«ثانی اثنین» (6) هستی و به جای پیغمبر نماز خواندهای و نماز بهترین برنامه دین است،دستخود را پیش آر تا با تو بیعت کنیم؟!
همین که ابو بکر دستش را جلو برد و عمر و ابو عبیده خواستند با او بیعت کنند بشیر بن سعد برآمد و پیشدستی کرد و پیش از آنها با ابو بکر بیعت نمود.
حباب بن منذر که چنان دید او را مخاطب ساخته فریاد زد:ای بشیر نفرین بر تو که به خدا سوگند چیزی تو را بر این کار وادار نکرد جز حسد و رشکی که بر هم قبیلهات (یعنی سعد بن عباده) بردی.
به دنبال این ماجرا وقتی طایفه اوس مشاهده نمودند که یکی از رؤسای خزرج با ابو بکر بیعت نمود،اسید بن حضیر نیز که رئیس اوس بود و به خاطر همان حسدی که با سعد بن عباده داشت و روی رقابتبا وی مایل نبود که سعد بر آنها امارت کند،برخاست و با ابو بکر بیعت کرد،با بیعت وی همه قبیله اوس با او بیعت کردند.
در این وقتسعد بن عباده را که بیمار بود از آنجا برداشته و به خانه آوردند و او در آن روز با ابو بکر بیعت نکرد و پس از آن نیز بیعت ننمود.عمر تصمیم داشت او را به اکراه وادار به بیعت کند ولی دوستانش بدو گفتند از این کار صرفنظر کند زیرا سعد بیعت نکند تا کشته شود،او نیز کشته نشود جز آنکه خاندانش کشته شوند و خاندان او کشته نشوند جز آنکه قبیله خزرج کشته شوند و اگر قبیله خزرج به جنگ کشیده شوند قبیله اوس نیز با آنها همراهی خواهند کرد.و سعد در نمازها و جماعتهای ایشان حاضر نمیشد و به قضاوت و احکام ایشان اعتنا نمیکرد.اگر یارانی داشتبا آنها جنگ میکرد و پیوسته در همین حال بود تا آنکه ابو بکر از دنیا رفت.
سپس روزی عمر را در زمان خلافتش دیدار کرد و او سوار بر اسبی بود و عمربر شتری سوار بود،عمر گفت:هیهات ای سعد،سعد نیز گفت:هیهات ای عمر،عمر گفت:تو همانی که هستی؟گفت:آری من همانم که هستم!
سپس گفت:ای عمر به خدا سوگند من هیچ مجاوری را از جوار امن تو مبغوضتر ندارم (و چیزی بر من ناگوارتر از زندگی در کنار تو نیست) ؟
عمر گفت:کسی که مجاورت با کسی را خوش ندارد از آنجا به جای دیگر میرود؟
سعد گفت:امیدوارم به همین زودی از مجاورت تو و یاران تو به مجاورت دیگری که محبوب من است،منتقل گردم!
پس از این ماجرا طولی نکشید که به سوی شام روان گردید در حوران از دنیا رفت (7) و با ابو بکر و عمر و کس دیگری نیز بیعت نکرد.
به دنبال این ماجرا بیعت مردم با ابو بکر بسیار شد و بیشتر مسلمانان در آن روز با ابو بکر بیعت کردند.بنی هاشم که از جمله آنها زبیر بود در خانه علی بن ابیطالب اجتماع کردند و زبیر خود را از بنی هاشم بهشمار میآورد و علی فرمود:زبیر پیوسته از ما بود تا وقتی که پسرانش بزرگ شدند او را از ما جدا کردند.بنی امیه در خانه عثمان بن عفان اجتماع کردند و بنی زهره (تیرهای از قریش) به سوی سعد و عبد الرحمن رفتند تا اینکه عمر و ابو عبیده به نزد آنها آمده و بر آنها نهیب زده که چرا از بیعتبا ابو بکر کنار کشیدید؟برخیزید و با او بیعت کنید که مردم و انصار و همه با او بیعت کردهاند.پس عثمان و همراهان وی و سعد و عبد الرحمن و همراهانشان بیامدند و با ابو بکر بیعت کردند،عمر با جمعی از کارگردانان که از جمله آنها اسید بن حضیر و سلمه بود،به سوی خانه فاطمه آمدند و به آنها (یعنی علی (ع) و بنی هاشم) گفتند:برخیزید و بیعت کنید،آنها از رفتن خود داری و امتناع نمودند و زبیر با شمشیر خود به سوی آنها بیرون آمد.عمر گفت:شما حریص (یا دیوانه) هستید و در این وقتسلمه بن اسلم پرید و شمشیر را از دست زبیر گرفت و بر دیوار زد.
سپس زبیر و علی و دیگر افرادی را که از بنی هاشم در آنجا گرد آمده بودند،به همراه خود بردند و علی (ع) میگفت:«انا عبد الله و اخو رسول الله (ص) » (منم بنده خدا و برادر رسول خدا) و همچنان آنها را بیاوردند تا به نزد ابو بکر بردند و به او گفتند:بیعت کن!
علی (ع) فرمود:من از شما به خلافتسزاوارترم من با شما بیعت نخواهم کرد و شما سزاوارترید که با من بیعت کنید،شما خلافت را از انصار گرفتید و با قرابت نزدیکی با رسول خدا با آنها احتجاج کردید و به آنها گفتید:چون ما به پیغمبرنزدیکتریم و از اقربای او هستیم به خلافتسزاوارتر از شما هستیم؟و آنها نیز روی همین پایه و اساس پیشوایی و امامت را به شما دادند،من نیز به همان امتیاز و خصوصیت که شما بر انصار احتجاج کردهاید با شما احتجاج میکنم (یعنی همان قرابت و نزدیکی با رسول خدا) پس اگر از خدا میترسید با ما از در انصاف در آیید و همان را که انصار برای شما پذیرفتند شما نیز برای ما بپذیرید،و گرنه دانسته به ستم و ظلم دست زدهاید.
عمر گفت:تو را رها نمیکنیم تا اینکه بیعت کنی!
علی (ع) فرمود:ای عمر شیری را بدوش که نصف آن از آن تو باشد، (8) امروز تو کار او را محکم کن که فردا وی آن را به تو باز گرداند! نه به خدا سوگند سخنت را نمیپذیرم و با او بیعت نخواهم کرد!
ابو بکر گفت:اگر بیعت نمیکنی تو را مجبور نمیکنم.
ابو عبیده گفت:ای ابا الحسن تو اکنون جوانی و اینها سالمندان قوم تو و قریش هستند و تجربه و کار آزمودگی که آنها دارند تو نداری و ابو بکر از تو برای این کار نیرومندتر و تحملش بیشتر است،تو اینک آن را بدو واگذار کن و رضایتبده و اگر زنده ماندی تو بر این کار شایسته هستی و از نظر فضیلت و قرابت و سابقه و جهاد سزاوار خلافت هستی!
علی (ع) فرمود:ای مهاجران خدای را در نظر داشته باشید و حق حاکمیت محمد را از خانه و بیت او به خانه و بیتخود منتقل نکنید و خاندان او را از حق و مقام او در مردم دور نسازید.به خدا سوگند ای گروه مهاجرین که ما خاندان شایستهتریم به خلافت از شما و آیا قاری کتاب خدا و فقیه در دین خدا و آگاه به سنت رسول خدا و کسی که بتواند این بار را به سرمنزل مقصود برساند در ما نیست،به خدا سوگند چنین کسی در ماست،از هوای نفس پیروی نکنید که از حق دور خواهید شد.
بشیر بن سعد گفت:اگر انصار این سخن را قبل از بیعتبا ابو بکر از تو شنیده بودند هیچ کس با تو مخالفت نمیکرد ولی چه میشود کرد که اینها بیعت کردهاند.علی (ع) که چنان دید به خانه بازگشت و همچنان در خانه ماند تا فاطمه از دنیا رفت و آن گاه بیعت کرد. (9)
_______________________
1.معن بن عدی از انصار مدینه بود که در عقبه-هنگام بیعت فرستادگان مدینه در مکه-حاضر بود و مردی سادهدل و باایمان بود. ولی چون از قبیله اوس و از بنی عمرو بن عوف بود و سعد بن عباده رئیس خزرج بود و میان این دو قبیله اختلاف و حسادت وجود داشت،و در صفحات آینده خواهیم خواند که یکی از انگیزههای بیعت انصار با ابوبکر همین اختلاف و حسادت میان این دو قبیله بود.از این رو معن بن عدی خود را به عمر رسانده و ماجرا را به اطلاع او رسانید.برای اطلاع بیشتر از نسب معن بن عدی و بیعت اوسیان و خزرجیان در عقبه به سیره ابن هشام،ج 1،ص 454 به بعد مراجعه کنید.
2.معلوم میشود ابو عبیده جراح نیز که از مهاجرین استبا خبر شده و خود را بدانجا رسانده بود و یا روی توطئه و نقشه قبلی خبرش کرده بودند.
3.این متن تاریخ است که ما ترجمه کردیم و گرنه اصل موضوع ثابت نشده و شاید در جای دیگر تفصیلا روی آن بحثشود.به طور اجمال باید گفت:خبر مزبور به گونههای مختلفی نقل شده که با هم متفاوت و موجب تردید در اصل آن میگردد،گذشته بر اینکه سند آن بیشتر به عایشه میرسد که خود موجب اتهام در صحت آن و تردید خواهد بود.برای اطلاع بیشتر در این باره میتوانید به بحار الانوار،ج 8،صص 35-28 مراجعه نمایید.که تازه بر فرض ثبوت نیز دلیلی بر خلافت نمیباشد.
4.حباب بن منذر بن جموح از قبیله خزرج و طرفدار سعد بن عباده و خزرجیان بود.
5.اشاره به آیه شریفه«و الذین تبوؤ الدار و الایمان...»سوره حشر آیه 9 میباشد که در مدح انصار نازل شده.
6.عنوانی است که از آیه شریفه«ثانی اثنین اذهما فی الغار اذ یقول لصاحبه لا تحزن...»سوره توبه،آیه 40،گرفتهاند و لقب بزرگی برای ابوبکر ساختهاند و اشاره استبه داستان لیله المبیت که علی (ع) در بستر پیغمبر خدا خوابید و ابوبکر به همراه پیغمبر به غار رفت و با ترس و وحشتی که کرد نزدیک بود جان پیغمبر را هم به مخاطره بیندازد...تا به آخر آنچه در شرح زندگانی پیغمبر اسلام قلمی گردید ص 225 و پیش از این به طور اجمال ذکر شد.
7.و در علت مرگ او گویند:هنگامی که در اطراف شام بود و میخواست از روستایی دیگر برود در بیابان در کنار چاهی تیری آمد و بدو خورد و همان سبب مرگ او گردید و جنازهاش در چاه افتاد و بعدا صدایی از چاه شنیدند که میگوید:
نحن قتلنا سید الخزرج سعد بن عباده فرمیناه بسهمین فلم نخط فؤاده
(ما بودیم که سعد بن عباده سید خزرج را کشتیم و با دو تیر که به او زدیم و به هدف که همان قلب او بود،اصابت کرد) و گفتند که گوینده آن جنیان بودند،یعنی قاتل سعد جنیان بودهاند.
ولی از آنجا که حقیقت را نمیشود برای همیشه کتمان کرد،ابن ابی الحدید آن را در زمره طعنهایی که بر ابوبکر گرفتهاند آورده. مینویسد:
«طعن سیزدهم»اینکه گفتهاند:ابوبکر به خالد بن ولید که در شام بود نامه نوشت و او را مامور کرد تا سعد بن عباده را به قتل برساند و او نیز با شخص دیگری کمین کرده و شبانه او را با تیری که به سویش پرتاب کردند،به قتل رساندند و شخصی که همراه خالد بود آن شعر را خواند و سپس شعر را نقل کرده و میگوید:
کسی از مؤمن الطاق پرسید:چه چیز مانع علی شد که به مخاصمه با ابوبکر برخیزد؟
وی پاسخ داد:علی (ع) ترسید که جنیان او را هم بکشند!
ابن ابی الحدید آن گاه گوید:اما من اعتقاد دارم که نه جنیان او را کشتهاند و نه اینکه این شعر شعر جنیان است و هیچ تردیدی ندارم که بشر او را به قتل رسانده و این شعر بشر است،ولی اینکه ابوبکر خالد را مامور این کار کرده باشد،پیش من ثابت نشده و هیچ بعید نمیدانم که خالد برای راضی کردن ابوبکر پیش خود این کار را کرده باشد.و یا آنکه ابوبکر امر کرده ولی بعد از آن حاشا کرده!و در این صورت نیز گناه به گردن خالد است و ابوبکر از این گناه مبراست،و از خالد این گونه کارها بعید نیست.شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید،ج 4،ص 190.
و استاد عبد الفتاح عبد المقصود،دانشمند معاصر اهل سنت،در کتاب خود امام علی (ع) در مورد این داستان پس از نقل بیعت نکردن سعد و رفتن او به شام میگوید:
ولی نظر عمر همان بود که بود او همه خطر را از بزرگ خزرج،سعد بن عباده میدانست و میدید تا این مرد زنده استخطر هست، ...تا ساعتی رسید که شیخ خزرج باروبنه خود را بست و برای هجرت به سوی شام،شهر و وطن خود را پشتسر گذارد،دیگر نمیدانیم که آیا از سرپنجه قهر حکومت ترسید و هجرت گزید یا ماندن در سرزمین و میان قبیلهای که بیگانه را گزیدند و او را پشتسر گذاردند برای خود سخت و ناگوار میدید،...آنچه از خبر سعد میدانیم همین است که پس از چند روز دیگر خبرهای مختلفی از او رسید که رفع خطر و نابودی او را میرساند...داستانهای ناپدید شدن و ناگهان کشته شدن اشخاص همیشه از زبان عرب شنیدنی بود،چون این گونه پیشامدها را با پیرایه و آب و تاب نقل میکردند و بیشتر آن قابل قبول نبود!...آن داستانی که در این باره به گوشها میرسد این گونه بود که در همان روزهایی که سعد از چشمها ناپدید شد،چند شب پی در پی در نواحی شام شنیده میشد که گوینده ناپیدایی از میان تاریکی بانگ میزد:
قد قتلنا سید الخزرج سعد بن عباده.
و رمیناه بهمین و لم یخطا فؤاده.
«ما کشتیم بزرگ خزرج سعد بن عباده را،او را هدف دو تیر ساختیم که هر دو به قلبش رسید».داستان سرایان میگفتند این شعر را جنیانی که سعد را کشتند میسرودند!...چون صبحگاه سعد را در خانه خود نیافتند به جستجویش برخاستند.پس از سه روز دنبال همان سمت آوای جنیان را گرفتند تا پیکر سبز شده و زخم خوردهاش را در میان چاهی در آن ناحیه یافتند.بعضی از مردم احمق کوتاه نظر گفتند:
این همان کار جن است!
مردم دیگری که به راز مطلب آشنا بودند یا گمان میرفت آشنا باشند،گفتند:خالد بن ولید با همدستی رفیقی که داشت،شبانه در کمینش نشست و او را با زخم سر نیزه از پای درآورد و در میان چاهش افکند...
گفته شد:پس آن آوای جن که شنیده میشد چه بود؟
گفتند:آن آواز رفیق خالد بود که این بانگ را نیمه شب در میانداخت تا مردم ساده و احمق چنین توهم کنند.
دیگری گفت:خالد بن ولید به دستور ابابکر او را کشت ما نمیتوانیم این جنایت را به گردن خلیفه اول گذاریم زیرا با اخلاق او سازگار نبود.و نمیتوانیم خالد را از این جنایت تبرئه کنیم چون با اخلاق او سازگار بود؟و دست و دامن این سپهدار جسور از این گونه جنایت و آلودگی چندان پاک نبود!...عذر او هم در این کار حفظ وحدت مسلمانان بود که مبادا در میان حجاز و مدعی خلافت در شام پراکنده شوند،زیرا احتمال این میرفت که کوچ کردن سعد به سوی شام برای به دست آوردن چیزی باشد که در مدینه از دستش رفته بود،قرینه دیگر این است که خالد در رشتههای نسبی از زاده خطاب دور نبود...باشد که آنچه عمر میخواست و دستور داد و نشد،خالد در شام انجام داده باشد!...،امام علی،ج 8،صص 272-271.
و روی این نقلها معلوم میشود سعد در زمان ابوبکر به شام رفته نه در زمان عمر،چنانکه نقل صحیح نیز همین است و یا دستور از طرف عمر صادر شده نه از طرف ابوبکر،چنانکه صاحب روضه الصفاء گوید:سعد با ابوبکر بیعت نکرد و از مدینه به شام رفت،و پس از مدتی به تحریک بعضی از بزرگان در شام به قتل رسید و بلاذری در تاریخ خود گوید:عمر بن خطاب به خالد بن ولید و محمد بن سلمه انصاری دستور داد خالد را به قتل رسانند و آن دو نیز سعد را با تیرهایی که به سوی او پرتاب کردند به قتل رساندند و این شعر را بر زبانها انداختند.احقاق الحق،ج 2،ص 345.
و این دو شعر نیز جالب است که برخی گفتهاند:
یقولون سعد شقت الجن بطنه الا ربما حققت امرک بالغدر و ما ذنب سعد انه بال قائما و لکن سعدا لم یبایع ابابکر
8.در فارسی مثلی بدون مضمون است که...از این نمد کلاهی نصیب تو گردد.
9.شرح نهج البلاغه،ابن ابی الحدید،ج 2،صص 5-4.