حضرت رضا علیه السلام در مرو، و ولیعهد بودند، آن ولیعهدی اجباری که همه میدانیم مأمون بالاجبار حضرت را وادار (به پذیرش آن) کرد و حضرت هم آخر با این شرط قبول کردند که عملا دست به هیچ کاری نزنند چون شرایط، آن طوری که حضرت میخواستند عمل بکنند فراهم نبود، اگر هم میخواستند آن طوری که شرایط فراهم بود کار بکنند، جز اینکه جزء عمله واکله مأمون قرار بگیرند چیز دیگری نبود. این سیاست حضرت، مأمون را از نتیجهای که میخواست بگیرد که از حیثیت حضرت رضا استفاده بکند، قهرا محروم کرد یعنی سیاست مأمون با این کار خنثی میشد.
میدیدند علی بن موسی الرضا ( ع ) ولیعهد هست ولی در هیچ کاری مداخله نمیکند. این خودش عملا اعتراض و صحه نگذاشتن روی کارهای مأمون بود. روز عید اضحی ( عید قربان ) پیش آمد. مأمون فرستاد خدمت حضرت که خواهش میکنم نماز عید را شما بجای من بروید شرکت کنید. حضرت فرمود: من شرط کردهام که در هیچ کاری مداخله نکنم و مداخله نمیکنم. گفت: نه، این نماز است و عبادت، و به علاوه این مداخله نکردن شما سر و صدای مردم را نسبت به من درآورده است. مردم میگویند چرا علی بن موسی الرضا در هیچ کاری مداخله نمیکند؟! درست است که شما شرط کردهاید، ولی این یک نماز بیشتر نیست. همین قدر بروید که دیگر مردم خیلی به ما حرف نزنند. فرمود: بسیار خوب، من میروم اما به آن سنتی رفتار میکنم که جدم رفتار میکرد، یعنی به سنت اسلامی که جدم عمل کرد عمل میکنم نه به این سنتهایی که امروز رایج است. گفتند در این جهت مختارید. اعلام شد که نماز عید قربان را علی بن موسی الرضا ( ع ) میخواند.
حالا حدود صد و پنجاه سال بود - از زمان معاویه تا زمان مأمون - که معمول شده بود خلفا با جلال و شکوه و جبروت بیرون بیایند. مردم هم بی خبر، گفتند لابد ولیعهد هم با همان جلال و جبروتهای معمول بیرون میآید. رؤسای سپاه، اعیان و اکابر لشگری و کشوری بنی العباس که حکم شاهزادههای آن وقت را داشتند همه آمدند در خانه حضرت که با ایشان بیایند به نماز. اما به رسم سابق، اسبهای خود را زین و یراق کرده و گردنبندهای طلا و نقره به گردن آنها بسته بودند، خودشان چکمههای مخصوص بپا کرده و مسلح شده بودند، شمشیرهای مرصع به کمر بسته بودند با یک جلال و جبروت عجیبی. ولی حضرت قبلا فرموده بود من میخواهم مثل جدم بیرون بیایم. در داخل منزل که بودند به عدهای از کسانشان فرمودند: اینطور که من میگویم رفتار کنید. وضو گرفتند و آماده شدند. حضرت خیلی ساده پاها را برهنه کرد و ضامنهای کمر را بالا زد، عصا را به دست گرفت و ذکرگویان حرکت کرد: «الله اکبر الله اکبر الله اکبر علی ما هدینا و له الشکر علی ما اولینا؛ خدا را به بزرگی می ستائیم که ما را هدایت کرد و او را سپاس میگزاریم که به ما نعمت عنایت کرد». اطرافیان هم با حضرت همصدا شدند. همه منتظر بودند. در که باز شد یکوقت دیدند امام با آن هیئت آمدند بیرون: الله اکبر. جمعیت بی اختیار گفت: الله اکبر. از اسبها پیاده شدند و آنها را رها کردند و لباسها را کندند. چکمهها را طوری بسته بودند که از پاها بیرون نمیآمد. نوشتهاند خوشبختترین افراد، کسی بود که یک چاقو پیدا میکرد که چکمهها را پاره کند بیندازد دور. اشکها جاری شد. تا حالا انتظار داشتند امام با جلال و جبروت مادی و دنیایی و زر و زیور و اسب و شمشیر بیرون بیایند، برعکس، جلال و جبروت معنوی جایش را گرفت. اینها هم فریاد کشیدند: الله اکبر. مردم دیگر هم فریاد کشیدند: الله اکبر. زنها و بچهها روی پشت بامها جمع شده بودند که جلال ولیعهدی را ببینند. یک وقت دیدند اوضاع طور دیگر است.
نوشتهاند یکمرتبه تمام شهر مرو فریاد الله اکبر شد و صدای ضجه و گریه در شهر بلند شد. جلال، چند برابر شد اما در سادگی و معنویت. راه افتادند به طرف مصلی. ( چون نماز عمومی است مستحب است زیر آسمان خوانده شود ). چنان جمعیت هجوم آورد و چنان ابراز احساسات میکردند که گوئی زمین و آسمان میلرزد. جاسوسهای مأمون به او خبر دادند که قضیه از این قرار است، اگر این نماز را امروز علی بن موسی الرضا بخواند تو دیگر مالک چیزی نیستی. اگر از همانجا به مردم بگوید برویم سراغ مأمون، همان لشکریان خودت به سراغت خواهند آمد و تکهتکهات خواهند کرد. هنوز که کار به آنجا نکشیده جلویش را بگیر. این بود که آمدند نزد حضرت و به عنوان التماس و خواهش که شما خسته و ناراحت میشوید و خلیفه گفته من راضی نیستم، مانع ایشان شدند. فرمود من که اول گفتم که من اگر بخواهم بیایم، آن طریق بیرون می آیم که جدم بیرون میآمد. جدم اینطور میآمد.