صدایت را کسی نمیشنود اینجا گوشها پنبه زاری از رذالت است، اینجا صدای بال زدن کبوتران را به سنگ میبندند، اینجا خواب ملائک را به رقص شیاطین تعبیر میکنند.
اینجا تمام پنجرهها را به دار میزنند، سنگسار میکنند، دستهای یاری ات را دستی نمیفشرد. چشمهای مشتاقت را کسی نمیبیند، کوره راههای مقابل، پاهای استقامت را آبله خواهند زد، اینجا خنجرهای زنگ زده با برق چشمان از حدقه مبهوت، تیز میشوند و در هر آستین، هزار خنجر برای رو در رویی با تو پنهان میشود. اینجا کبوتران نامه بر هم کذب بر پای خود میبندند، سنگ میپرانند و به پنجرههای بسته سر میکوبند.
اینجا قبلهای برای ایستادن نخواهی داشت.
کوفه، دهان حریص مرگ است که روبرویت خمیازه میکشد.
کوفه، ناهماهنگترین نبضِ شومِ تاریخ است.
هیچ دری باز نخواهد شد، این کوچههای بیرحم، ردّ گامهایت را خواهند بلعید صدایت را کسی نمیشنوند، حتّی اگر آن قدر بلند فریاد بزنی که تمام سلولهایت در هم بشکنند حتی اگر تمام کوههای جهان، پژواک صدایت شوند و تمام رودهای جهان، خروشِ بیسابقهات را موج بزنند.
حتّی روزنی به سویت باز نخواهد شد. اینجا کوفه است؛ شهر نامردی، شهر نامردمی، شهر سکوت و سیاهی؛ مردههای بیکفن از خواب هزار سالگیشان بر نخواهند خاست. اینجا در هر مسیر، تو را به جرم عشق سنگسار میکنند.
تصویر گنگ گامهایت آن قدر در سنگلاخ این کوچهها پر رنگتر خواهد شد که شهر را سراسر نفرین میکند. همچنان یاری میطلبی و همچنان کوفه صدایت را نمیشنود.
دل به کوفیان قوی مدار!
مهدی میچانی فراهانی
دشنامها آزارت نمیدهند و نیز سنگهایی که پیشانی بلندت را شکستهاند.
خونِ بسیار رفته از پیکر تنومندت باعث ضعف زانوانت نیست چیزی که نفسهایت را به شماره انداخته، بیشک کثرتِ شمشیر زدنهایت نبوده است. آن چه تو را به جنون میکشد، حیرتِ توست؛ حیرت از این همه ریا کاری و سُست عنصری که از در و دیوارِ کوه فرو میبارد، حیرت از این همه نامردمی و دو رنگی. آن چه تو را به جنون میکشد، دغدغه توست به خاطر فرزند پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم که با کاروان کوچک اهل بیت خویش، بیهیچ سپاه و همراهی، اینک به سوی این شهرِ غبارآلود در حرکت است و کاری از تو ساخته نیست که باز داریاش.
فریادهای دردآلودت از دیوارهای ضخیم کوفه عبور نمیکند تا به کاروان امامت برسد و نمیتوانی بال بگشایی و از فراز باروها بگذری تا پسر عمویت را بگویی که بازگردد؛ گرچه خود یقین داری که حسین علیهالسلام ، نیک میداند که در این شهر چه میگذرد. امّا میآید؛ نه به خاطر اینکه فریب خورده باشد، بلکه رسالتش این گونه برایش رقم زده است. و تو بیم داری؛ نه از جانِ خویش ـ که هر آینه به اشتیاق، با پای خویش به سمت شهادت، گام بلندتر برمیداری ـ ، بلکه بیمِ تو از نامهربانی و جفا کاری این خاک است با کاروان کوچکی که هر لحظه به قتلگاه خویش نزدیکتر میشود، بیآن که هیچ کاری از تو برآید.
فریاد برمیآوری: ای ریا کاران! آیا شما نبودید نویسندگان صدها نامه حزنآلود که او را به این شهر میخواندند؟!
آیا شما نبودید که اصرار به آمدنش کردید؟!
نیک این منم؛ فرستاده حسین علیهالسلام ، کدام یک از شما به یاریِ من شمشیری خواهد برداشت؟!
هیچ پاسخی به گوشت نمیرسد و غمی بزرگ در دست جان میگیرد؛ اینان که با رسول حسین علیهالسلام چنیناند، با حسین علیهالسلام چگونه خواهند بود؟ و ای که اگر کاروان به دروازه این شهر برسد!
خانه «هانی»، پیرمرد کوفی، تنها پناهی است که فرستاده حسین در این شهرِ سراسر نیرنگ یافته است.
اینان، لحظهای مشتاق حسین و ساعتی بعد، مسحورِ سَکّههای یزید و مرعوب برق شمشیر پسرِ مرجانهاند. مگر جز این است که حسین علیهالسلام ، به خاطر رهایی اینان از یوغی که سالها بر گردههایشان سنگینی میکرد، تن به سفر میداد؟ ورنه، مدینه، شهر دلپذیرتر و وفادارتری برای خاندان پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم بوده است.
از کوفیان، بیش از این انتظار نیست. مگر از جفای همین قوم نبود که علی7 سر به چاه فرو میبرد؟
مگر این قوم، نهروانیان نبودند؟
مگر بانیانِ حکمیّت در صفین، جز اینها بودهاند؟
مگر همانها نیستند که حکمِ جهادِ مولا را ردّ میکردند، چون تابستان بود و هوا گرم؟
آیا میتوان انتظار کشید از قومی که با پدر، این چنین بودهاند با پسر، دیگرگونه باشند؟! بوی لجنزارِ نفاق را از بازدمِ کوفیان میتوان استشمام کرد.
هوای کوفه، بوی مرداب به خود گرفته است؛ مرداب، آری! شاید «مرداب» بهترین صفتی باشد که بتوان برای مردگانِ ایستاده کوفه پیدا کرد.
این جُغدِستانی که مردمانش همچنان که با زبان، مدحِ یزید را میگویند، قلمهایشان برای حسین علیهالسلام نامه مینویسد. و در انتها، آن کس که سکّههای طلای سنگینتری به کمر بسته باشد، وفاداریِ کوفیان را خواهد خرید.
امّا حسین علیهالسلام ، وفای یارانش را خرید و فروش نمیکند. وفا را در ایمانِ مردم میخواهد، نه در کیسههای زر و برق شمشیر خوش.
و بدین گونه بود که جماعت کوفی، یزید را برگزید.
پس اینک ای مسلم! دل به یاری کوفیان قوی مدار؛ این شهر، شهرِ امامِ تو نیست. ای کاش میشد که بازگردی! امّا گویی که تقدیر، تو را چنین خونآلود خواسته است.
شهر دروازههای مرگ
خدیجه پنجی
نفرین بر دروازههای شهر کوفه، نفرین بر دروازههای مرگ! نفرین بر شهر هزار چهره. شهر نامردمیها، شهر کینهتوزیها، شهر نیرنگها و تزویرها! ای کوچههای دربهدری! ای کوچههای تنهایی! ای کوچههای غربت و بیکسی! ای پنجرههای بسته! ای چشمهای در کمین نشسته! ای خنجرهای درنده! ای دارالاماره! ای نقطه پرواز! ای رقصگاه حماسه! ای قلّه شهامت!
منم! مسلم، پسر عقیل!
اینکه بر آستان تو ایستاده! اینکه به استقبال مرگ آمده! اینکه عاشقانه به سویت میشتابد! منم مسلم! کوفه، مرا خوب میشناسی! من از قبیله شهادتم! من برادرزاده ناشناس کوچههای توام!
نامههای تو مرا به اینجا کشانده! نوشته بودی، باغهایت سرسبزند! شاخههایت لبریزند! میوههایت رسیدهاند! جویبارهایت پر آبند... ، نوشته بودی، همه در انتظار قدمهای تواند. همه گوش به فرمان تواند، همه دستها، برای بیعت با تو لحظه شماری میکنند! من آمدهام، تا از نزدیک بشنوم!
من آمدهام، به فرمان همان که شما دعوتش کردید! از دستهای اشتیاقتان اثری نیست! در نگاههایتان برق حیله میبینم!
شما از میهمانتان به جای میوه تازه، با سنگ پذیرایی میکنید! با نیزه و خنجر به استقبال میآیید! شاید این رسم مردم کوفه است! بخوانند و از پشت، خنجر بزنند!
دعوت کنند و با شمشیر به پیشواز بیایند، این میزبانی، فقط شایسته کوفه است!
منم! سفیر تنهای امامی غریب!
آمدهام بیعت بستانم! پنجرههایتان را به رویم مبندید! غریبه نیستم! به اصرار شما قدم به این دیار غریب کش گذاشتهام! رو از من برگردانید! سنگ نثارم مکنید!
من مسلم ام! سفیر حسین! ناخوانده نیامدهام، درها را بگشایید! درهای بسته سزاوار من نیست! کوچههای سرگردانی، شایسته سفیر حسین نیست!
«حسین» به کوفه نیا! کوفه هنوز رسم مهمانداری را یاد نگرفته! در کوفه هنوز، بیغیرتی و سست عهدی رواج دارد: کوفه هنوز بوی خون میدهد!
«حسین» به کوفیا نیا! ترس آن دارم که سرگردانی نصیبت شود!
ترس آن دارم، که تقدیری چون تقدیر پدر داشته باشی!
برگرد، پسر فاطمه! که کوفی جماعت بویی از وفا نبردهاند! سطر سطر این نامهها، دروغ و ریاست! قدمهایشان، تیغهای بران است و مرکبهایشان، خون غریبان از پشت خنجر خورده!
به کوفه نیا! سیّد جوانان اهل بهشت!
به مردم این دیار اعتمادی نیست!
به خدا که کوفه هنوز هم ابن ملجم پرور است!
هنوز هم، در سایه دیوارهایش، سنگهای به خون تشنه، کمین کردهاند!
کوفه همان کوفه است!
برگرد حسین!
این منم! مسلم، پسر عقیل!
کاش، بادها صدای مرا به تو میرساندند!
و حکایت تنهاییام را برایت میخواندند!
که چطور به سفیرت پشت کردند و چگونه، دارالاماره را برای ورودش، مزیّن نمودند!
«غربت فراگیر»
طیبه نداف
بغضی سنگین گلویت را گرفته بود. غربت، فراگیرتر از آن بود که بتوانی غم سنگین بیوفایی را فراموش کنی، بار دیگر به کوچههای این شهر نگاه کردی، تا شاید اندکی از آشنایی روزهای واپسین را بیابی. هنوز یادت هست روزی را که جمعیت هزار رنگ کوفیان، فوج فوج میآمدند و شور دیدار را بر جای جای شهر میپراکندند. آن روز، همه جا روشن بود، خورشید محبت، گرمای خود را بر قلبهای تک تک مردم میتابید و زمزمه عشق بر لبان هر چکاوکی جاری بود. آن روز تو آمدی قلبت سرشار از عشق مولایت زبانت مشتاقِ از او سخن گفتن و اندیشهات، تنها رساندن پیامی بود که به خاطرش عاشقانه سفر کرده بودی. و حالا راه میروی، چهره ات را پوشاندهای، کوچه به کوچه گذر میکنی، گام به گام جلو میروی، اما انگار نفسهای آتشینت هرگز سرمای این سرزمین را نابود نمیکند. یکی یکی خانهها را دقّ الباب میکنی، امّا! انگار گورستان، بیشتر از مردم این شهر تو را میشنود.
گویی غربت، تقدیر هر آزادهای است و تو در تقدیر این آزادگی غریب پرواز کردی. ای کاش آن زمان که قلمها را در دست گرفته بودند، میدانستند جوهر نامههایشان تا ابد سند نامردیشان را بر صفحه تاریخ مینگارد. ای کاش کاغذهایشان پاره میشد، ای کاش قلمهایشان میشکست ای کاش خون در رگهایشان خشک میشد، ای کاش بیش از این، مرده بودند، آن قدر که دیگر جانی برای نامردمی نداشتند.
ای پرنده آزاد، روزگار رسم عجیبی دارد، در پی گذشتهایش از مدار زمان میرسد به نقطهای که انتقام تو را خواهد گرفت. انتقام تمام لحظههای بیکسیات، انتقام تمام فریادهای حق طلبت، انتقام خیانتی که به تو کردند.
آن شب که ماه بالای آسمان نشسته بود، خوب میدانست سیاهی این شهر را نمیتوان هرگز از چهرهاش پاک کرد و برای همیشه فهمید تابیدن بر این سرزمین کاری بیهوده است. مهتاب آسمان این شهر زمانی معنا داشت که هنوز نور حق خاموش نگشته بود.
تو باید کولهبارت را از میان این مردمان بوقلمون صفت برداری و بروی. شایستگیات بالاتر از آن است که اسیر این زمین بمانی.
ای مرد مسلم! بدان که هر قطره از خونت، شهادتی است بر لحظه لحظه مسلمانیات.