...باز هم عرفه
باز هم عرفه، با همه راز و رمزهایش از راه رسید؛ روزى پر از شور و شیدایى و شناخت؛ روز خوشهچینى بندگان از پهن دشت معرفت الهى؛ روزى که نگاه قلبها، بیش از همیشه به آسمان است؛ روز چشمهاى بارانى و نیازهاى آسمانى.
آرى، عرفه، روز بازگشت عارفانه است از کجراهه گمراهى و تاریکى، به شاهراه هدایت و نور...
همراه با امام حسین علیهالسلام
باورت نمىشود که اینجا، میان این جمعیت نشستهاى. ناخواسته به اینجا کشانده شدهاى. مىخواهى برخیزى و بروى؛ اما فضاى محفل اجازه نمىدهد. نگاهى به اطراف مىاندازى؛ همانند خود بسیار مىبینى، قوّت قلبى براى ماندنت مىشود. پیرمردى روحانى قارى دعاست؛ صداى گرمى دارد و با هر کلامش، اشک از دیدهها جارى مىشود. انگار هنوز نمىدانى که چرا باید اشک ریخت.
قارى مىخواند:
در همین روزها،امام حسین علیهالسلام ، در مکه از خیمه بیرون رفت؛ در حالى که خاندان و فرزندانش در پى ایشان بودند و در کنار کوه. با چشمان اشکبار و دستهاى رو به آسمان، همین دعاى عرفه را زمزمه کردند؛ شما هم خود را همراه فرزندان امام حسین علیهالسلام بدانید که از خانه بیرون آمدهاید و پشت سر آن حضرت، بر دعاى امام آمین مىگویید.
ناگهان، قلبت متلاطم مىشود. احساس همراهى با فرزندان امام حسین علیهالسلام دلت را تکان مىدهد؛ گویى گرماى وجودشان را احساس مىکنى! اشکهایت چون سیل جارى مىشود؛ احساس مىکنى گمشدهات را یافتهاى. همنواى جمعیت مىشوى: «الهى العفو»
اگرچه دیر...؛ ولى آمدیم
چهقدر شیرین است ساعتها در بر دوست نشستن و زمزمه «الهى الهى» بر لب داشتن؛ ساعتها بر کرانه اقیانوس معرفت دعاى عرفه نشستن و پاى در خنکاى آب زلالش شستن!
چهقدر زیباست بازگشت همگانى بندگان فرارى به آغوش مهربان خدایى که همه را خواهد پذیرفت؛ مگر نه آنکه خود فرموده: «اگر روى گردانان از من شدت شوق مرا به بازگشتشان مىدانستند، از نهایت شعف جان مىدادند»؟!
الهى! این کهکشان بىنهایت رحمت تو و این بندگان کوچک شرمسار؛ شاید دیر آمدهایم، ولى آمدهایم. به زلال اشکهاى جارى بندگان صالحت در صحراى عرفات قسم، ما دور افتادگان از حریم عشق و عرفان را بپذیر!
نیایش چند صفحهاى عشق
محمدکاظم بدرالدین
عرفه، دلکدهاى است وسیع که روشنىاش را هزاران قلم هم نمىتوانند بنگارند. هر کسى در این روز مىآید و کلمات پر از اشک خود را از لابهلاى نیایش چند صفحهاى عشق بیرون مىکشد.
زیباترین جشن رهایى زیر این چرخ کبود، ساعات خوش اشکریزى است. شاید بتوان گفت لحظه تولد فلسفه اشک، عصر عرفه است.
نام بهارى عرفه نسیمى است که غبار رنجها را از دل مىزداید.
رو به روى دریا دلى حسین علیهالسلام
روز عرفه، تفسیر آشکارى را رو به دلها مىگشاید و مىگوید که حسین علیهالسلام از کدام سرچشمه عرفان مىنوشید، که آنچنان با لب تشنه در کربلاى پر بلا شهید مىشود. آبهاى همه دریاها، اشکهاى همه چشمها، چهقدر پر حسرتاند در برابر دریا دلى حسین علیهالسلام !
عرفه، ما را به یاد رأفت حسین و رحمت خدا مىاندازد. هر کس با کولهاى از دغدغههاى نگفته و زمزمههاى پنهانى، رو به سمت ساعتهاى بخشودگى مىآید.
امروز، روز اقتدا به واژههاى پر سوز حسین علیهالسلام است و دل، اشتغال دیگرى جز تطهیر نخواهد داشت.
نقش عرفه در تکامل انسان
عرفه، اکسیر شفابخش بر پوست تاولزده شب انسان است.
با هر کدام از هقهقهاى عبارات مفاتیح، دستهاى استغاثه اشک بالا مىرود و روح را مىبرد تا آن سوى نقشهاى جذاب بندگى و رهایى.
در حقیقت، هر دلى که از عرفه بویى برده باشد، صداى چینش خشتهاى تکامل را در روح خویش مىشنود.
گزافه نیست، اگر بگوییم هر دل به امروز که نقطه شروع سازندگى است، هزاران تحسین بدهکار است. از هر مصراع عاشقىاش، کتابها مىتوان نوشت و انسانهایى را از نو مىتوان ساخت.
عرفه و داغ انتظار
عرفه، یادوارهاى از اشکهاى چشم به راهى نیز هست. صفحات پر تأمل امروز، دلها را به تمناى وصال آن یگانه مىکشاند.
امروز در عرفات، حضور موعود(عج) رونق صفا است. و ما این سو با اشتیاقى پر رنگ، آرزوى آن یار و دیار را داریم. این سو به شیوه محفل جمعههاى پر ندبه نشستهایم و با کلمات ذى الحجه در خیمههاى تنهایى خویش، بهار بهار از فراق آخرین ذخیره خدا مىگرییم.
شهادت حضرت مسلم بن عقیل
دروغهاى خیس کوفه را باور نکن!
محمد على کعبى
«حرفهایم مثل یک تکه چمن روشن بود.
من به آنان گفتم:
آفتابى لب درگاه شماست
که اگر در بگشایید، به رفتار شما مىتابد...
و من آنان را، به صداى قدم پیک بشارت دادم».
دروغهاى خیس:
پیک، با بارى از لبیک، به سوى هجده هزار بیعت ترک خورده مىتازد.
سفیر! آرامتر برو؛ در آن شهر هزار چهره، اجابت دلیرى براى دعوت تو نیست. خدا مىداند اگر دیو نعره برآرد، پیکر تُردت چگونه مىخواهد زیر آوار هجده هزار بیعت شکسته شده خرد نشود!
شهادت از روى بلنداى تمام خانهها و دارالاماره کوفه، براى در آغوش کشیدنت پر مىزند. در آن کوچههاى تنگ و باریک، غیرت، تنها در هیئت پیرزنى که پناه تنهایىات خواهد بود، خرامیده است.
پس اشکها را باور نکن! این دروغهاى خیس را آنگاه که نامه مهربانى حسین علیهالسلام را مىخوانى
ـ «بسم الله الرحمن الرحیم من الحسین بن على الى الملأ من المؤمنین و المسلمین:... وانى اقدم الیکم وشیکا اِن شاءَالله».
ـ اگرچه حرفهایش مثل یک تکه چمن روشن باشد.
«واژهاى در قفس است»
نه؛ محمد ابن اشعث به پیمان خود با تو وفا نمىکند و براى مسافرى که در راه است، نامهاى نخواهد فرستاد که نیاید؛ پس کربلا اتفاق خواهد افتاد.
مسلم! این دعوت تو نیست که او را به کربلا مىکشاند؛ این جنایت پیمانهاى شکسته است؛ این فاجعه سکوت است.
و حالا کیست که پیغام تو را به حسین علیهالسلام برساند؟
به کوفه نیا اى مهربان؛ در این خانه تاریک، چراغى نیست. این برق شمشیرهاى پنهان است که تو را مىخواند.
«به تماشا سوگند
و به آغاز کلام
و به پرواز کبوتر از ذهن
واژهاى در قفس است».
تنهایىات را با ما قسمت کن
از کویر لبهاى زخمىاش، شرمى به رنگ سرخ مىجوشد و در کاسه آب مىریزد.
مسلم بن عقیل علیهالسلام ، هر بار که کاسه آب را به دهان نزدیک مىکند تا بنوشد، آب، رنگ خون مىگیرد. اسبى تیر خورده از عمق کاسه خونین مىآید؛ اسبى بى سوار؛ اسبى که زینش بر بالین سفید خالىاش یله شده است؛ اسبى که زخمهایش هر بار که مسلم مىخواهد آب بنوشد، کاسه را از خون سیراب مىکنند. تشنگى مقدس، از زخم لبهاى او متولد مىشود و در ادامه جوانه خواهد زد.
تنهایىات را با ما قسمت کن؛ آنقدر که چیزى از آن باقى نماند؛ آنگونه که در امتداد زمان، سفیران هدایت در اقصى نقاط جهان، آفتاب را بر رفتار انسان بتابانند.
تو الگوى جانفشانى در راه تبلیغ باش و ما، مشقهاى همانند، آن گونه که منارهها، انفجار دمادم خود را و اشهدهاى بىریا را بر سردارالاِماره بریزند.
دعوتنامه
محبوبه زارع
امام نامه را گشوده است. مسلم...هانى... عبدالله بن یقطین...، بغض بر حنجره اهل حرم چنگ مىاندازد. خبر تلخى است. این کاروان خسته، سهمش از این همه آزادى جویى و آزادگى خواهى این نیست که دریابد، اهل کوفه دعوتنامههاى خود را از یاد بردهاند و دیگر پسر فاطمه علیهاالسلام را نمىخواهند. حقشان نیست که بشنوند، قاصد امام علیهالسلام را بىوفایى این شهر، به شهادت رساند.
سفیر
همین چند وقت پیش بود که دوازده هزارنامه مقابل امام علیهالسلام ، دعوت عطشناک اهل کوفه را مویه مىکرد. امام علیهالسلام را بر آن داشت که قلم بردارد و پاسخ بنویسد: «... از سوى حسین بن على علیهالسلام ؛ به بزرگان کوفه! اما بعد، آخرین نامه شما به وسیله هانى و سعید به دستم رسید. درخواست شما در این نامهها، امام و پیشوا بود. اینک من مسلم بن عقیل را به سوى شما مىفرستم. اگر خواسته اکثریت شما همان چیزى بود که در نامهها نوشتید، من نیز سریعا خود را به شما مىرسانم.» آنگاه رو به مسلم مىفرماید: «حرکت کن! خدا پشت و پناهت! امیدوارم به مقام شهدا نائل گردیم!»
همین جمله کافى بود تا مسلم، رها از همه تعلقات عالم و جدا از همه دلبستگىهاى خاک، دهانه اسب را به سمت شهر کالِ کوفه بکشد؛ در حالى که شیهه اسب، کوفیان را پیشاپیش نفرین مىکرد؛ در حالى که جرعههایى از جنس آتش گلوى ولایت را به سوزشى عمیق فرا مىخواند؛ در حالى که روزگار، نگرانتر از همیشه بود.
قاصد شهید
اینک امام، دستهاى مهربانش را بر سر یتیمان مسلم مىکشد و در حالى که مىکوشد اشک خویش را پنهان بدارد، بر مسلم و تمام قاصدان خود در طول زمانها و مکانها درود مىفرستد.
مسلم بن عقیل، قاصد شهید امام در راه وفادارى و ابلاغ بود. باشد که همه ما «مسلم»هاى حسین علیهالسلام در عصر خویش باشیم.
اینجا کوفه است
فاطمهسادات احمدى میانکوهى
ذکر خدا بر لبان تشنهاش جارى بود؛ خون نیز از زخمهاى تنش.
بزرگترین جرمش این بود که مسلم بود؛ صحابى و پسر عمّ رسول اعظم صلىاللهعلیهوآله ؛ شیعه و پسر عمّ و داماد على مرتضى علیهالسلام ؛ پسر عم؛ شیعه، یار و یاور و فرستاده حسین بن على علیهالسلام سرور جوانان اهل بهشت!
سفیر عشق بود و پیام عزت و آزادگى با خود داشت. دعوت به آخرت و حیات جاوید، نزد مردمى که زندگى زودگذر دنیا را برگزیدهاند، جرم است! ولى افسوس صحبت از عزت و سربلندى براى قومى که ذلت و بدبختى را انتخاب کردهاند گناه است.
فریاد زدن بر «شنوندگان کر» و انتظار فریاد از «سخنگویان لال» بىمعناست!
امر به فرمان خدا براى مردمى که از فرمان خدا مىگریزند کیفر دارد! جایى که باطل، امیرالامراست، پیروى از حق جسارتى است بزرگ!
اینجا کوفه است؛ بر میهمان خوانده شده، شوکران بىوفایى مىنوشانند و از ناخوانده، یوغ بندگى پیشکش مىگیرند.
مسلم؛ سند مظلومیت
سر مسلم را از تن جدا کردند؛ آن هم پیش چشم انبوه مسلمانان! اسلامشان را چه سود؟! بردگان در شکل مالک، نه رنج بردگى مىفهمند و نه شیرینى مالکیت. نه از این گریزانند و نه به آن راغب. از دست پیکرهاى بى روح و ارواح بى پیکر چه کارى ساخته بود؟! براى بیداران خفته و حاضران غایب از صحنه، چه عذرها که متصور نیست؟! پیکر پاک مسلم را از بالاى قصر ستم، به زیر انداختند؛ اما قرنهاست که چون پرچمى سرخ، بر بام آزادگى در اهتزاز است. مسلم سند مظلومیتى است که همیشه معتبر است.
غربت سفیر
فاطره ذبیحزاده
هنوز تنم از بوى سیب سرشار است. هنوز زمزمه روشن تو در جانم طنین دارد.
لحظه وداع، چنان اشک بر افق دیدگانم شتافت که سیماى مهربانت، در پرده خیس چشمانم شناور ماند. وعده دادى که سرانجام کارم، رستگارى همراه با شهادت است و آرزو کردى که من و تو به درجه شهیدان نائل شویم. آن لحظه دانستم که دیگر روى گشاده و صورت دوستداشتنى تو را نخواهم دید و وعده دیدارمان به بهشت خدا موکول شده است. اما مولاى من!
اکنون بر بالاى دارالاماره کوفه، تمام دل نگرانى مسلم، براى توست؛ براى تو که نکند همراه خانواده و اهلت، به دعوت این نامردمان، به سمت بىوفایى کوفه حرکت کرده باشى!
نظام منسجم اشک
محمدکاظم بدرالدین
دست رحمت بر سر ساعات عرفه کشیده شده است. عرفه، یک نظام منسجم اشک است؛ گریههای پرسوز و سازندهای که اقتدا میکنند به عرفه حسین بن علی علیهالسلام .
همه در جایگاه تمنا، به زاری نشستهاند و به پیشینه پر اشتباه خویش تصریح میکنند. دورافکنی لباس گناه، فرهنگی از عید واقعی را میرویاند. فاصلهها بیمعنا میشوند و کِششها، پررنگ. تقویت تبادلات مهربانی در نگاه امروز، تماشایی است.
عرفه، روزِ پرداخت به محتوا است و دعا، مغز عبادت.
نگاه کن! گلی از بهشت، به وسط دشت ایّام کاشتهاند و امروز، یعنی شتاب برای بوییدن این گل معطرِ دمِ دست.
کربلای دل در عرفات
حسین امیری
منم؛ شیدای جمال آفتابت.
منم؛ بنده دلداده به صدای جویبارانت، سراپا حیرت از تماشای ستارگان آسمانت و دلداده دستهای مهربانت.
ای تجرد محض و ای احساس نزدیکتر از حبل الورید!
کربلای دل زخمیام را به مناجات آوردهام. من و این قوم عاشورایی، روبه قبله قبیله فاطمیه، به صحرای عرفات تنهایی خود شتافتهایم.
این همه عاشق آمدهاند که بگویند تنهاییم، این همه جماعت دلشکسته آمدهایم که اگر با همیم، ولی تنهاییم. آمدهایم تا خانه جان را از غبار بتکانیم.
فصل تازگی اشک
فصل نیایش، فصل تازگی اشکها و صحبت غصّههاست.
مولای من نجاتم ده از صحبت اغیار که تنهاییام زاییده دل دادن به اغیار است و من غافل بودم.
بادبانهای دلم شکستهاند و غرقه دریای خویشتنم؛ آمدهام تا به ساحل آرامش قبیله حسین علیهالسلام برسم.
آمدهام بگویم که هستم؛ چون تو هستی. مرا امید سعادت هست، تا جهان عرصه کرامت توست؛ پس به نام حسینت علیهالسلام ، به نام عاشورا و به نام حج تمام تمام تمام حسین علیهالسلام ، از سر گناهم بگذر.
پا به پای امام حسین علیهالسلام در عرفه
فاطره ذبیحزاده
الهی! عرفهام، باحسین علیهالسلام از عرفات کوچ کرد و رحل اقامت در کربلاگزید؛ پس تو رامی خوانم به زبانی که امامم حسین علیهالسلام در روز عرفه و در ودایش با سرزمین عرفات خواند.
الهی تو را میخوانم، با اشکهایی که به ترنم آخرین نوای آسمانی مولایم حسین علیهالسلام در روز عرفه، بر صورت شرمسارم روان شده است.
الهی! تو را میخوانم به پاکی و خلوص بندگی در صحرای عرفات، به تکاپوی حاجیان؛ آنگاه که جان مشتاق را برای لقای تو روانه آسمان زلال عرفه میکنند.
خدای من! دلم برای آشنایی و آشتی با تو، بیتابتر از همیشه است و تنها داراییام در پیشگاه تو، دعایی است که به آن وعده اجابت دادهای.
چگونه تو را دریابم و کدام باد موافق، این خس دورافتاده از آستانت را به کوی شناخت و دلدادگی به تو رهنمون میسازد؟
الهی! تو نوری؛ آشکارتر از آنی که به مدد آثار خلقتت، شناخته شوی.
تو نوری و روشنتر از آنی که در پناه سایه درآیی.
خدای من! چه وقت از دیدهام نهان شدی تا برای اثبات بودن تو، دست به دامن برهان و استدلال ببرم؟
تو آنقدر ظاهری که رسیدن به تو از راه مشاهده آثارت، راه دراز پیمودن و به بیراهه رفتن است. پس خدای من! چنان به عشق خود مرا بنواز و یاریام کن تا دیدهام؛ به فراتر از نشانههایت دل مشغول دارد و از درک نور تو که آفاق را روشن کرده، بازنماند.
بارالها! چنان خود را به من بنما که بیواسطه و با شهود قلب، شیفته جمال نورانی تو شوم.
عرفات، بغضهای پراکنده
محمد کاظم بدرالدین
چشمها، روزنهها را از لابهلای کلمات «عرفه» مییابند. کافیست نَفَس به روح نیایشگرِ خود بدهی.
همه چیز رو به ترقی و صعود است و دستها آماده بالا بردن نیایشند.
مناجاتی همچون عرفه که همه ساله در قالب اشک ریخته میشود و اشکها فرستادههایی هستند به معراجِ روشنی تا کدام قطره شَرَف حضور یابد به آستان دوست؟
هر انسان در صحرای عرفات، بغض پراکندهایست که خورشیدِ لحظههایِ حسینی را در خویش بتاباند.
دعایِ عرفه، محکی است بر اینکه بدانیم چند عرفه از حسین علیهالسلام دور هستیم.
باید جرعهای عطش خواست تا ما را در کلمات این دعا، آبشاری کنند. باید توبهنامه خویش را به شعلههای این نیایش سنجاق کرد، تا اردیبهشت زندگی، باقیمانده عمرمان را میزبانی کند.
باید طلوعی از حقیقت خدا را در غروب این روحِ عقبمانده دواند.
شاید دعای عرفه، ما را با آنچه که از حسین علیهالسلام دیده، بر روی این کلمات، بسنجد. برای حسینی شدن باید یک نسخه از دعای عرفه و گریههای خویش را نگه داریم و در طول سال، با فاصلهها، اندازهگیری شویم.
اگر برای اندامِ سال، لحظه تحویلی هست، برای روح ما نیز دعایِ پرمضمونِ عرفه، برانگیخته شده است.
مستانگیِ روح را باید در عرفاتِ بندگی رها کرد.
نغمههای اُنس و لذت را باید از کتاب اشک حسین علیهالسلام چید.
خدایا! با کدام فرازِ دعا صدای فطرت ما، دلسوختهتر میشود.
یا حسین علیهالسلام ! روی کدامین جمله جانسوزت، دربهای باغستان الهی گشوده میشود تا حقایق را بنگریم و امام زمانی(عج) را که در عرفات است.
بوی حضور
حمیده رضایی
خداوندا! در ظلمات عمیق درون خویش، به دنبال مصادر خورشید میگردم. با کدام لحن تو را بخوانم؟ انتهای جاده کجاست؟ کجای غربت خویش ایستادهام؟ کجای این انبوهِ جنونزده؟
خدایا! صدای نیایشم را بر جای جای خاک گستردهام چون سجادهای گشوده، تا در جذبه نورانیتت حل شوم؛ تا جادههای رحمتت را با گامهای بندگیام بپیمایم. من که حتی بر جان خویش ستم کردهام، من که در تاریکی درون خویش فرسودهام، ویرانم کن از درون و بپرورانم در نور، یا نور!
زمان، زمانِ از خویش بریدن است؛ زمان نیایش، زمان قدم گذاشتن در ملکوت حضور. سبکبال، اوج گرفتهام از هر چه تاریکی، سرشار از یادِ بزرگمرد کربلا.
میبارم و مینالم تا بر هر نشانهای از دوست، بوی حضور را نزدیکتر حس کنم.
پروردگارا! هر چه میخواهم به دست توست، مرا این چنین رنجور مخواه، مرا به عافیتی برسان که سرشار شوم از بندگی ـ عافیت از شر نفوس ـ .
امروز آمدهام تا منزه شوم از این همه سرکشی و طغیان؛ «آمدهام تا تو ببخشاییام»؛ آمدهام تا از جذبههای پیاپیات، بمیرانیام که حیاتم در مرگ تن است؛ رهایی از بند خاک.
این لحظههای پریشان، تنهایم مگذار!
باید با تو بگویم، از تنگی سینهام تا فراخنای روشن عرفه، از تاریکی درون تا روشنی ممتدِ امروز.
باید با تو بگویم، باید بندگیام را اشک بریزم.
تو آن سایه مهربانی بر سر جهان که هیچ شریکی برایش نیست، جزء و کل از توست.
خداوندا! رخسار روز، رنگ باخته است؛ اما در سینه من هنوز یاد تو میدرخشد. مرا محکم بدار در راهی که شایسته بندگی توست. ای زندگیبخش! اینگونه که خورشید در سمتِ دیگر جهان فرو میریزد، مرا در این سوی دنیا بال گرفتن و پریدن بیاموز در هوای زلال معرفت.
امروز مرا از نو بخوان به بزرگی این لحظات که به لحنی تازهتر صدایت کردهام «اللهم انی ارغب الیک».
روز رسیدن به آرزو
سید علی اصغر موسوی
زبان به ثنای الهی گشوده است؛ ایستاده با دستهایی شکوهمندتر از دعا: اَلْحَمْدُللّهِ الّذی لَیْسَ لِقَضائِهِ دافِعٌ وَ لِالَعطائِهِ مانِعٌ وَ لا کَصُنْعِهِ صُنْعُ صانِعٍ وَ هُوَ الْجَوادُ الْواسِعَ... .
صحرای عرفات است و فوج فرشتگان که نوای امام حسین علیهالسلام را همراهی میکنند.
چه باشکوه است این نیایش عارفانه! شکوه اشک است و صدایی که تا عمق آسمان پیش میرود. پروردگارا! من با تمام رغبت، تو را میخوانم و شهادت میدهم به آفریدگاریات، که تو آفریدگار منی... .
عرفات است و دعا؛ عرفات است و حسین؛ عاشقی که جان مشتاقش، چنین به گفتوگوی خدا نشسته است: «اَلَّهُمَّ اجْعَلْنی اَخْشاکَ کَاَنّی اَراکَ...»
روز عرفات است. این سو، دستهای پراجابت حسین علیهالسلام است که آسمان را مجذوب خود ساخته است. این سو، حسین علیهالسلام است که اشکهای بلوریناش، غوغا در دل عرش افکنده است. این سو، میهمانان زیارت بیتاللهاند و عرفاتیان نیاز و نیایش دیگر سوی، شهر کوفه است و نامردمانی عهدشکن و میهمان کُش! روز عرفات است. آن سوی این لحظات عارفانه، کوفه است و فرزند عقیل.
تنهای تنها!
مسلم است و لحظات شیرین فنای فی اللّه. مسلم است و دلواپسی آمدن حسین علیهالسلام . مسلم است و عروج از بام دارالاماره.
امروز، روز عرفه است.
عاکفان کوی یار، با تمام نیاز، در عرفات جمع شدهاند تا با نوای آسمانی اَنْتَ الَّذی مَنَنْتَ؛ اَنْتَ الَّذی اَنْعَمْتَ، اَنْتَ الَّذی اَحْسَنْتَ، همنوا شوند؛ همنوا با ابا عبداللّه، همنوا با سالار شهیدان!
امروز، روز عرفه است؛ روز سوگند به عظمت لایزالی خداوند. روز توسل به مقام ربوبیت حضرت حق (جل جلاله). روزی است که باید برای تکامل باورها، باید برای قبول شدن در امتحان حج، خویشتن را با نیایش آزمود، با نیایش محک زد و برای رسیدن به مراتب بالای معرفت، چون حضرت مسلم بن عقیل علیهالسلام شهادت را برگزید، یا همچون حضرت امام حسین علیهالسلام آماده سفر شهادت شد.
امروز، روز عرفه است؛ روز رسیدن به آمال و آرزوهای متعالی، رسیدن به غایت آمال عارفین، رسیدن به همجواری با عرش الهی، رسیدن به خدا! رسیدن به «اَنَا یا اِلهی الْمُعْتَرِفُ بِذُنُوبی، فَاغْفِرْ هالِی...»
این من هستم که خطاکارم! این من هستم که غفلت ورزیدم! این من هستم که عهد شکستم! این من هستم که اقرار میکنم به گناهانم؛ اقرار میکنم به تمام نعمتهایی که از آنها برخوردارم ساختهای؛ پس درگذر از گناهانم، ای خدایی که از گناه بندگانت هیچ زیان به تو نمیرسد و از طاعتشان هم بینیازی!
روز عرفه، روز استغفار است؛ روز توسل، روز یادآوری عجز خویش و توانایی خداوند، روز تسبیح، روز ذکر، روز خواندن «لا اِللّه اِلاّ اَنْتَ سُبْحانَکَ اِنّی کُنْتُ مِنَ المُوَحِّدینَ» است.
روز عرفه، روز رسیدن است؛ رسیدن به تمام آرزوهای زیبا!
ستارههایی از آسمانِ عرفه
تو آغازگر احسانی، پیش از توجه عبادتکنندگان؛ اَنْتَ البادی بالإحسانِ قَبْلَ تَوَجُّه العابدینَ.
خدایا! چگونه عزتمند باشم، در حالی که از خاک خوار و بیمقدار مرا سرشتی یا چگونه عزتمند نباشم، در حالی که مرا به خودت نسبت دادی؟ الهی کیفَ اَسْتَعِزُّ وَ فِی الذِّلَةِ اَرْکَزْتَنی اَمْ کَیْفَ لا اَسْتَعِزُّ و الیکَ نَسَبْتَنی؟
خدای من! چگونه واگذاری مرا، حال آنکه سرپرستیام را پذیرا شدهای؟ اِلهی کَیْفَ تَکِلُنی وَ قَدْ تَکَفَّلْتَ لی؟
نادانی و گستاخی من بر تو، تو را از هدایتم باز نداشت؛ لَمْ یَمْنَعْکَ جَهْلی و جُرْأتی علیکَ أنْ دَلَلْتنی.
خدایا! کاری کن که چنان از تو بترسم، گویا تو را میبینم؛ اللهمَّ اجْعَلْنی اَخْشاکَ کَأَنّی اَراکَ.
معامله آن بنده بسی زیانبار است که به او بهرهای از عشقت ندادهای؛ خَسِرَتْ صَفْقَةُ عبدٍ لَمْ تَجْعَلْ لَهُ مِنْ حُبِّکَ نصیبا.
چه دارد آنکه تو را ندارد، و چه ندارد آنکه تو را دارد؟ ماذا وَجَدَ مَنْ فَقَدَک و مَا الَّذی فَقَدَ مَنْ وَجَدَکَ؟
هرچند بندگیِ من به طور جدّی تداوم نیافت، اما دوستی و اراده قطعیام پایدار است؛ اِنْ لم تَدُمِ الطّاعَةُ مِنّی فِعْلاً جَزْما فَقَدْ دامَتْ مَحَبَّةً وَ عَزْما.
خدای من! مرا به که وا میگذاری؟ به آشنایی که از من میگسلد یا به بیگانهای که بر من روی تُرش میکند؟ الهی إلی مَنْ تَکِلُنی إلی قریبٍ فَیَقْطَعُنی اَمْ اِلی بعیدٍ فَیَتَجَهَّمُنی؟
دست نیاز به درگاهت دراز کردهایم. همان دستها که به خواری اعتراف نام گرفته است؛ فَقَدْ مَدَدْنا الیکَ اَیْدِیَنا فَهِیَ بِذِلَّةِ الإعترافِ موْسومَةٌ.
خدایا! من در توانگریام مستمندم، پس چگونه در نیازمندیام مستمند نباشم؟ الهی اَنَا الفقیرُ فی غِنایَ فکیف لا اکونَ فقیرا فی فقری.
روز پرواز
امروز عرفه است؛ روز پرکشیدن از زنجیر گناه تا آسمان آبی اجابت و مغفرت. امروز دستها را باید گشود و گره بغض روزهای غفلت را رها کرد. گونههای خشک دل را با آب تمنا زنده نمود و لحظهای درنگ کرد و به صدای زمزمهای که تو را تا اوج انسانیت میخواند، گوش داد. کاروان انسانیت در راه است؛ دست همّت را از آستین طلب بیرون بیاور و بشتاب که قافله سالار این سرزمین، زمزمههای خویش را برای حرکت کاروان آغاز کرده است. ندای درونت را اجابت کن و همراه با آن، با خدای خویش در پای جَبَل الرّحمه، لحظهای خلوت کن و او را بخوان.